حواجبلغتنامه دهخداحواجب . [ ح َ ج ِ ] (ع اِ) ج ِ حاجب . (ناظم الاطباء). به معنی ابروان : مرا گفت مهمان ناخوانده خواهی قمر چهرگانی مقوس حواجب . حسن متکلم .- حواجب الشمس ؛ کرانه های آفتاب . (آنندراج ). رجوع به
عوازبلغتنامه دهخداعوازب . [ ع َ زِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ عازب . (اقرب الموارد). رجوع به عازب شود.- عوازب الاطهار ؛ زنان باشوی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
واجبلغتنامه دهخداواجب . [ ج ِ ] (ع ص ، اِ) لازم . (اقرب الموارد) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). حتمی . ناگزیر. (ناظم الاطباء). گرور . (برهان ) (ناظم الاطباء). بایسته . بایا. (ناظم الاطباء). حتم . (دهار) (ترجمان قرآن عادل ). بودنی . محتوم : واجب نبود به ک
واجبفرهنگ فارسی عمید۱. لازم؛ ضروری.۲. (فقه) آنچه بهجا آوردنش لازم باشد و ترک آن گناه و عِقاب داشتهباشد؛ بایا؛ بایست؛ بایسته.۳. (فلسفه) [مقابلِ ممکن] ویژگی موجودی که در وجود خود نیازمند علّتی نباشد.⟨ واجب کفایی: (فقه) امری که هرگاه یک تن آن را انجام دهد از عهدۀ دیگران ساقط میشود.
مقوسلغتنامه دهخدامقوس . [ م ُ ق َوْ وَ ] (ع ص ) چیزی که خمیده باشد مانند کمان . (غیاث ) (آنندراج ). کمانی . چون کمان . قوسی . کمان وار. خمیده . خمانیده . چنبری . بخم . منحنی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : تیر ز شست سپهر پیر مقوس هم بشود زود و در کمان بنماند.<b
راجح حلیلغتنامه دهخداراجح حلی . [ ج ِ ح ِ ح ِل ْ لی ] (اِخ ) ابوالوفا شرف الدین راجح بن اسماعیل الاسدی الحلی شاعر ادیب در نیمه ٔ ربیعآلاخر 570 هَ . ق . / 1418 م .در حله متولد شد و در <span class=
ناخواندهلغتنامه دهخداناخوانده . [ خوا / خا دَ / دِ ] (ن مف مرکب ، ق مرکب ) نخوانده . قرائت نکرده . خوانده نشده : بسی نیز تاریخ ها داشتم یکی حرف ناخوانده نگذاشتم . نظامی .<
سجادهلغتنامه دهخداسجاده . [ س َج ْ جا دَ / دِ ] (از ع ، اِ) مصلی . (غیاث ). جای نماز. (کشاف اصطلاحات الفنون ) (منتهی الارب ) (آنندراج ). جای سجده : کعبه که سجاده ٔتکبیر توست تشنه ٔ جلاب تباشیر توست . نظامی
حاجبلغتنامه دهخداحاجب . [ ج ِ ] (ع اِ) اَبرو. برو. استخوان ابرو مع گوشت و موی . موی ابرو. و هما حاجبان . ج ، حواجب . قوس حاجب ؛ خم ابرو، کمان ابرو. (منتهی الارب ). || و قوس حاجب بن زرارة که بدان مثل زنند. رجوع به حاجب بن زراره شود. || بازدارنده . حاجز. مانع. پوشنده ٔ چیزی . || پرده دار. آنکه