خبرتلغتنامه دهخداخبرت . [ خ ِ رَ ] (ع اِمص ) خبرة. دانش . آگاهی . بصیرت . (از معجم الوسیط) (متن اللغة). دانستگی ، ماهی المعرفة ببواطن الامور.(تعریفات جرجانی ). رجوع به خِبرَه شود : اهل خبرت و معرفت دانند که در لغت عجم مجال زیادتی مانعی نیست . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). بخ
خبرتلغتنامه دهخداخبرت . [ خ ُ رَ ] (ع اِمص ) آگاهی . (یادداشت بخط مؤلف ). || بصیرت در امری . (یادداشت بخط مؤلف ). || (اِ) کارشناس . (یادداشت بخط مؤلف )رجوع به خِبرَه و خُبرَه شود. || (مص ) آزمودن . (دهار). رجوع به خُبرَه در این لغتنامه شود.
خبرویتواژهنامه آزاداستادى، خبرگى، مهارت شاهد خبره تفتیش و رسیدگى خبره ،کارشناسى، تخصصى (پس از مطالعه ء دقیق ) نظریه فنى دادن، استادانه قضاوت کردن، اظهارنظرفنى کردن استادانه، ازروى خبرگى، ازروى کارشناسى استادى، خبرگى، مهارت
تجربهفرهنگ مترادف و متضاد۱. آزمایش، آزمون، امتحان، تجربت، محک ۲. آزمودگی، خبرت، خبرگی ۳. آزمودن ۴. آزمایش کردن
بی چشملغتنامه دهخدابی چشم . [ چ َ / چ ِ ] (ص مرکب ) کور. (ناظم الاطباء). آنکه چشم ندارد. || مجازاً، بی خُبْرَت . (یادداشت بخط مؤلف ) : آنکه بی چشم است بفروشد به یک جو جوهری .سنایی .
سررشته دارلغتنامه دهخداسررشته دار. [ س َرْ، رِ ت َ / ت ِ ] (نف مرکب ) منصبی از مناصب محاسباتی در دوره ٔ قاجاریه . نوعی از محاسبین . یکی از مراتب حسابداران . || صاحب خبرت و بصیرت .
شومانیلغتنامه دهخداشومانی . (ص نسبی ) منسوب به شومان از بلاد صغانیان است از مرز مسلمین . (از انساب سمعانی ) : خبرت هست که در شهر بخارا سی سال خرزه خوردی به یکی خربزه ٔ شومانی . سوزنی .رجوع به شومان شود.