خردگانلغتنامه دهخداخردگان . [ خ ُ دَ / دِ] (اِ) ج ِ خرده . بچه ها. اطفال . کودکان : کام من خشک و خردگان مرامی نیاساید آسیای گلو. سوزنی .رجوع به خرده شود.
خردانلغتنامه دهخداخردان . [ خ ُ ] (اِخ ) یأجوج و مأجوج ، چون کوتاه و خرد بوده اند : با تیغ پیش جمع بزرگان هندوان چون پیش خیل خردان سد سکندری .ابوالفرج رونی .
خاردانلغتنامه دهخداخاردان . (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش مشیز شهرستان سیرجان واقع در 30 هزارگزی جنوب باختری مشیز سرراه مالرو تکیه و مشیز. محلی است کوهستانی سردسیر سکنه ٔ آن 59 تن و زبان آنها فارسی و مذهبشان شیعه است آب آ
خردینلغتنامه دهخداخردین . [ خ ُ ] (ص نسبی ) کوچکترین . کهترین . (از ناظم الاطباء).- انگشت خردین ؛ انگشت خنصر. (ناظم الاطباء).
خوردگانلغتنامه دهخداخوردگان . [ خوَرْ / خُرْ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) پست تران . کوچکتران . کهتران . (ناظم الاطباء). خردگان .
خردهلغتنامه دهخداخرده . [ خ ُ دَ / دِ ] (ص ، اِ) ریزه هر چیز را گویند. (برهان قاطع). ریزه ٔ هر چیز از قبیل چوب و امثال آن . (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ). ریزه ٔ هر چیز از نان و امثال آن . کسره . (یادداشت مؤلف ) : در عقل واجب است