خم خانهفرهنگ فارسی عمید۱. خانه یا سردابی که خمهای شراب را در آنجا میگذارند؛ جایی که شراب میاندازند.۲. [مجاز] میکده؛ میخانه.۳. (تصوف) عالم تجلیات که در قلب است؛ عالم غلبۀ عشق.
خم خملغتنامه دهخداخم خم . [ خ َ خ َ ] (ص مرکب ) پیچاپیچ . (یادداشت بخط مؤلف ) : همیشه کمندی خم خم بر فتراک داشتی . (اسکندرنامه ٔ سعید نفیسی ).خام طبع آنکه می گوید به چنگ و کف مگیرزلفکان خم خم و جام نبیذ خام را.سوزنی .
خم اندر خم داشتنلغتنامه دهخداخم اندر خم داشتن . [ خ َ اَ دَخ َ ت َ ] (مص مرکب ) مساوی و حریف بودن . (آنندراج ).
خیملغتنامه دهخداخیم . (اِ) خوی . طبیعت . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || خوی بد. (ناظم الاطباء).- دژخیم ؛ بدخوی . کنایه از میرغضب : به دل گفت کاین ماه دژخیم نیست گر از رازم آگه شود بیم نیست . اسدی . ||
خیملغتنامه دهخداخیم . (ع اِ) خو. طبیعت . در این کلمه واحد و جمع یکی است . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). سیرت . خلق . خوی . منش . (یادداشت مؤلف ) . منه : هو کریم الخیم ، هم کریموا الخیم : دگر خوی بد آنکه خوانیش خیم که با او ندارد دل از دیو
مکاشفاتلغتنامه دهخدامکاشفات . [ م ُ ش َ / ش ِ ] (ع اِ) اسرار و امورغیبی کشف و هویدا شده . (ناظم الاطباء). ج ِ مکاشفه : موسی در آن حقایق مکاشفات از خم خانه ٔ لطف شراب محبت چشید. (کشف الاسرار ج 3 ص <span cl
شرابخانهلغتنامه دهخداشرابخانه . [ ش َ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) آنجا که شراب نگه دارند. جای شراب فروشی . (فرهنگ نظام ). میخانه . میکده .خم خانه . خم دان . خمکده . خمستان : فرمود هر شرابی که از شرابخانه برداشته بودند در رود جیلم ریختند. (تاریخ
خملغتنامه دهخداخم . [ خ ُم م ] (ع اِ) گوی در زمین که در آن خاکستر گسترده و بچه های گوسپند درآن کنند. ج ، خمه . || خم مانندی از بوریا که در آن کاه کنند تا ماکیان در آن بیضه نهند. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) : مردخمش استوار بپوشدتا بچگان از
خملغتنامه دهخداخم . [ خ َ ] (اِ)پیچ . تاب . جعد. گره . عقد. (ناظم الاطباء). چفتگی و پیچ تا حلقه ٔ زلف و مو. (یادداشت مؤلف ) : بحق آن خم زلف بسان منقار بازبحق آن روی خوب کز او گرفتی براز. رودکی .معشوق او بتی که دل اندر دو زلف او<
خملغتنامه دهخداخم . [ خ َم م ] (ع مص ) روفتن . منه : خَم َّ البیت خَمّاً؛ روفت آن خانه را. پاک کردن . جاروب کردن . گردگیری کردن . (یادداشت بخط مؤلف ). || پاک کردن چاه . منه : خم البئر؛ پاک کرد چاه را. || دوشیدن . منه : خم الناقة؛ دوشید ناقه را. || حبس کرده شدن ماکیان در قفس (بصیغه ٔ مجهول
خملغتنامه دهخداخم . [ خ ِ ] (اِ) جراحت . چرک . ریم . (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ) (شرفنامه ٔ منیری ). || زخم دردناک . (منتهی الارب ). || خوی . طبیعت . || مخاط. خلم . (ناظم الاطباء): خم چشم ؛ چرک چشم . (ناظم الاطباء). خیم چشم ، قی ٔ چشم . (یادداشت بخط مؤلف ). مرمص . کیغ. قی . غمص . عفش .
خملغتنامه دهخداخم . [ خ ِم م ] (ع اِ) بستان خالی . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد).
دختر خملغتنامه دهخدادختر خم . [ دُ ت َ رِ خ ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) شراب انگوری . (برهان ). کنایه از مطلق شراب . (آنندراج ). کنایه از شراب لعلی . (فرهنگ فارسی ). شراب . بنت خابیه . (یادداشت مؤلف ).
دخملغتنامه دهخدادخم . [ دَ ] (اِ) دخمه . مقبره . سردابه که مرده را در آن جای دهند. (از برهان ). سردابه را گویند که مردگانرا در آنجا جای دهند. (جهانگیری ) : چنین گفت با من ستاره شمارکه رستم کند دخم سام سوار. اسدی .رجوع به دخمه شود.
دخملغتنامه دهخدادخم . [ دَ ] (ع مص ) بزور راندن . (منتهی الارب ). سخت سپوختن . || از جای برکندن چیزی را. || آرمیدن با زن . (از منتهی الارب ).
دراخملغتنامه دهخدادراخم . [ دْرا / دِ ] (یونانی ، اِ) صورت قدیم کلمه ٔ یونانی درهم است . (ایران باستان ج 3 ص 1674). بعضی این لفظرا از کلمه ٔ «دراگ من » آسوری دانند به معنی شصت ویک من . و من وز
درخملغتنامه دهخدادرخم . [ دِ رَ ] (معرب ، اِ) درخمی : درخم یک درم کم ِ سه طسوج باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).- درخم آتّیک ؛ از نقود نقره ٔ معمول در ایران قدیم است ، مساوی با 0/80 ریال جدید ایران و <span class