خوگر شدنلغتنامه دهخداخوگر شدن . [ گ َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) انس گرفتن . (زوزنی ). استیناس . ایلاف . || عادت شدن : ضراوه ؛ چیزی را خوگر شدن . (منتهی الارب ).
خچورلغتنامه دهخداخچور. [ خ ُ ] (اِ) حدود. در کتب فارسی «خچورسغد» آمده ، یعنی حدود و نواحی ملک سغد و در مصطلحات و بهار عجم نوشته شده که نام جایی است دشوارگذار از ملک آذربایجان که تنگناها دارد و راهش صعب المرور است . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). رجوع به «خجورسغد» و «خچورسغد» در این لغت نامه شود.<
خوگرلغتنامه دهخداخوگر. [ گ َ ] (ص مرکب ) عادت شده . معتاد. الفت گرفته . (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ) (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ) : ای شاهد شیرین شکرخا که تویی وی خوگر جور و کین ویغما که تویی . سوزنی .پرسیدند که در حق چنین حیو
خوگیرلغتنامه دهخداخوگیر. (نف مرکب ) الفت گیرنده . انس گیرنده . || عادت گیرنده . معتادشونده . (یادداشت مؤلف ).
خوگیرلغتنامه دهخداخوگیر. [ خُو ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) عرق گیر و آن نمدی باشد که بر پشت اسب نهند و بر بالای آن زین گذارند و بعربی لبد گویند. نمد زین . (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). || اسب آهسته رو. || پالان . || پرکننده و آگنده کننده ٔ زین . (ناظم الاطباء).
خوگرلغتنامه دهخداخوگر. [ گ َ ] (ص مرکب ) عادت شده . معتاد. الفت گرفته . (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ) (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ) : ای شاهد شیرین شکرخا که تویی وی خوگر جور و کین ویغما که تویی . سوزنی .پرسیدند که در حق چنین حیو
خوگرلغتنامه دهخداخوگر. [ گ َ ] (ص مرکب ) عادت شده . معتاد. الفت گرفته . (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ) (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ) : ای شاهد شیرین شکرخا که تویی وی خوگر جور و کین ویغما که تویی . سوزنی .پرسیدند که در حق چنین حیو
خوگرفرهنگ فارسی عمیدویژگی انسان یا حیوانی که با کسی انس و الفت گرفته است؛ مٲنوس: ◻︎ دل حافظ که به دیدار تو خوگر شده بود / نازپرورد وصال است مجو آزارش (حافظ: ۵۶۰).
خوگرلغتنامه دهخداخوگر. [ گ َ ] (ص مرکب ) عادت شده . معتاد. الفت گرفته . (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ) (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ) : ای شاهد شیرین شکرخا که تویی وی خوگر جور و کین ویغما که تویی . سوزنی .پرسیدند که در حق چنین حیو
خوگرفرهنگ فارسی عمیدویژگی انسان یا حیوانی که با کسی انس و الفت گرفته است؛ مٲنوس: ◻︎ دل حافظ که به دیدار تو خوگر شده بود / نازپرورد وصال است مجو آزارش (حافظ: ۵۶۰).
رخوگرلغتنامه دهخدارخوگر. [ رَ گ َ ] (ص مرکب ) رفوگر. (ناظم الاطباء). رفوگر که رکوگر نیز گویند. (از شعوری ج 2 ص 5). اما ظاهراً مصحف آن یا لهجه ای از آن باشد.