داحةلغتنامه دهخداداحة. [ ح َ ] (ع اِ) واحد داح . بازی کودکان . یقال : الدنیا داحة. (مهذب الاسماء). رجوع به داح شود.
دایحةلغتنامه دهخدادایحة. [ ی ِ ح َ ] (ع ص ) درخت بلند و بزرگ . (آنندراج ). دائحة. (منتهی الارب ). ج ، دوایح . (آنندراج ).
داههلغتنامه دهخداداهه . [ هََ ] (اِخ ) داه . داها. نام قومی از ایرانیان است ساکن شمال شرقی ایران و اشکانیان بیاری آنان بسلطنت رسیده اند. این قوم ظاهراً از سکاها بوده اند. (از ایران در زمان ساسانیان چ جدید ص 30). نام طایفه ای ایرانی و شعبه ای از قبایل اسکیت بو
داهیةلغتنامه دهخداداهیة. [ ی َ ] (ع ص ) داهی . مذکر و مؤنث در آن یکسانست . ج ، دواهی . دهاة. || مرد زیرک و تیزفهم . باهوش . زیرک . نابغة. طلطین . طارئة. قعضوضة. باقعة: داهیة من الدواهی ؛ فتنة من الفتن . نابغة من النوابغ. بل ّ: هو بل ابلال ؛ یعنی او فتنه و صاحب ذکاء است . (منتهی الارب ). || (ا
دوحةلغتنامه دهخدادوحة. [ دَح َ ] (ع اِ) دوحه (در تداول فارسی ). ج ، دَوح و دَوحات . (ناظم الاطباء). درخت بزرگ . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از غیاث ). درختی کلان با شاخ بسیار از هر سو کشیده . درخت بزرگ پر شاخه . (یادداشت مؤلف ) : بدار دنیا در باغ دین ز دوحه ٔ عدل <
دوعةلغتنامه دهخدادوعة. [ ع َ ] (ع اِ) واحد دوع ؛ یعنی یک دوع .(از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به دوع شود.
دست برنجنلغتنامه دهخدادست برنجن . [ دَ ب َ رَ ج َ ] (اِ مرکب ) دستینه ای باشد از طلا و نقره و مانند آن که زنان بر دست کنند. (برهان ) (از آنندراج ).زیوری است مانند حلقه که زنان بر ساعد پوشند و به هندی کنگن گویند. (غیاث ). به فتح باء است برای اینکه فتحه بدل «آ» می باشد و اصل دست آبرنجن بوده . (یاددا
بستان افروزلغتنامه دهخدابستان افروز. [ ب ُ اَ ](اِ مرکب ) بوستان افروز. گلی است سرخ رنگ و بی بوی که آن را تاج خروس و گل یوسف نیز گویند و بعضی اسپرغم را که ضیمران باشد بستان افروز میگویند و بجای فا، بای فارسی هم آمده است . (برهان ). سرخ مرد یا سرخ مرز یا گل یوسف . (سروری ). گل تاج خروس که بعضی اهل هن
سرداحةلغتنامه دهخداسرداحة. [ س ِ ح َ ] (ع ص ، اِ) یکی سرداح بمعنی درختان طلح . || زمین هموار. (از اقرب الموارد). || زمین جای نرم که گیاه روید بر وی . (منتهی الارب ). جایگاه نرم که گیاه نصی در آن روید. (از اقرب الموارد). || شترماده ٔ بزرگ یا فربه پرگوشت . (آنندراج ) (منتهی الارب ). و رجوع به سرد
جرداحةلغتنامه دهخداجرداحة. [ ج ِ ح َ ] (ع اِ) پشته ٔ زمین . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (متن اللغة) (آنندراج ). جِرداح . (منتهی الارب ) (متن اللغة). رجوع به کلمه ٔ مذکور شود.
رداحةلغتنامه دهخدارداحة. [ رَ ح َ ] (ع اِ) رداعة. خانه ای که برای شکار کفتار بنا کنند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). و رجوع به رداعة شود.