داستانلغتنامه دهخداداستان . (اِ) حکایت . نقل . قصه . سمر. سرگذشت . حدیث . افسانه . (برهان ). دستان . فسانه . حادثه . ماجری . ماوقع. حکایت تمثیلی . واقعه . حکایت گذشتگان . (شرفنامه ٔ منیری ) : همچنان کبتی که دارد انگبین چون بماند داستان من بدین . <p class="aut
داستانلغتنامه دهخداداستان . (اِخ ) ظاهراً نام محلی بوده است در بسطام . حمداﷲ مستوفی در نزهةالقلوب آرد: دیگر در بسطام در مزار شیخ المشایخ ابوعبداﷲ داستانی برسر قبر او درخت خشک است ، چون از فرزندان آن شیخ یکی را وفات رسد از آن درخت شاخی بشکند. ایشان نیز بوصیت گویند که آن درخت در اول عصای پیغمبر م
داستانفرهنگ فارسی عمید۱. افسانه.۲. سرگذشت؛ حکایت دستان.۳. قصه.۴. مثل.⟨ داستان راندن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]۱. داستان گفتن؛ قصه گفتن.۲. حکایت کردن.⟨ داستان زدن: (مصدر لازم) [قدیمی]۱. افسانه گفتن.۲. مثل زدن: ◻︎ شگفت آمدش داستانی بزد / که دیوانه خندد ز کر
داستاندیکشنری فارسی به انگلیسیaction, account, fiction, myth, narration, narrative, recital, relation, saga, story, tale
گولداسمیتلغتنامه دهخداگولداسمیت . [ گُل ْ اِ ] (اِخ ) نویسنده ٔ انگلیسی است که در پالاس مور (ایرلند) به سال 1728 متولد شده و به سال 1774 فوت کرده ، داستان ویکر دو واکفیلد که داستان زندگی خانوادگی و زائیده ٔ احساسات او است ، از آثا
موریچلغتنامه دهخداموریچ . [ م ُ ] (اِخ ) سیگموند موریچ ، داستان نویس و نمایشنامه نویس مجارستانی و از بهترین نویسندگان مجارستان در قرن بیستم بود. زندگیش در سختی گذشت . نخست به روزنامه نگاری پرداخت و بعد با نوشتن داستان کوتاهی شهرت یافت . او راست : مشعل وفادار به مرگ . داستان زندگی من .
چهاردرویشلغتنامه دهخداچهاردرویش . [ چ َ دَرْ ] (اِخ ) نام افسانه ای کهن است . (از یادداشت مؤلف ). افسانه ٔ عامیانه ٔ مختصر و منظومی است به طرز مثنوی در سه داستان مشتمل بر لطائف و نکته ها که در آن سه درویش سرگذشت خود را برای امیر خراسان بازمیگویند، و امیر خراسان نیز داستان زندگی خویش را برای آنان
شاتوبریانلغتنامه دهخداشاتوبریان . [ ت ُ ب ِ ] (اِخ ) ویکنت ، فرانسوا رنه ، بسال 1768 م . در سن - مالو تولد و به سال 1848 م . در پاریس وفات یافت . در دامان مادری رنجور و بیمار و پدری عبوس و کم گوی به حکم قضا و تا حدی دیمی پرورش یاف
داستانلغتنامه دهخداداستان . (اِ) حکایت . نقل . قصه . سمر. سرگذشت . حدیث . افسانه . (برهان ). دستان . فسانه . حادثه . ماجری . ماوقع. حکایت تمثیلی . واقعه . حکایت گذشتگان . (شرفنامه ٔ منیری ) : همچنان کبتی که دارد انگبین چون بماند داستان من بدین . <p class="aut
داستانلغتنامه دهخداداستان . (اِخ ) ظاهراً نام محلی بوده است در بسطام . حمداﷲ مستوفی در نزهةالقلوب آرد: دیگر در بسطام در مزار شیخ المشایخ ابوعبداﷲ داستانی برسر قبر او درخت خشک است ، چون از فرزندان آن شیخ یکی را وفات رسد از آن درخت شاخی بشکند. ایشان نیز بوصیت گویند که آن درخت در اول عصای پیغمبر م
داستانفرهنگ فارسی عمید۱. افسانه.۲. سرگذشت؛ حکایت دستان.۳. قصه.۴. مثل.⟨ داستان راندن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]۱. داستان گفتن؛ قصه گفتن.۲. حکایت کردن.⟨ داستان زدن: (مصدر لازم) [قدیمی]۱. افسانه گفتن.۲. مثل زدن: ◻︎ شگفت آمدش داستانی بزد / که دیوانه خندد ز کر
داستاندیکشنری فارسی به انگلیسیaction, account, fiction, myth, narration, narrative, recital, relation, saga, story, tale
داستانلغتنامه دهخداداستان . (اِ) حکایت . نقل . قصه . سمر. سرگذشت . حدیث . افسانه . (برهان ). دستان . فسانه . حادثه . ماجری . ماوقع. حکایت تمثیلی . واقعه . حکایت گذشتگان . (شرفنامه ٔ منیری ) : همچنان کبتی که دارد انگبین چون بماند داستان من بدین . <p class="aut
داستانلغتنامه دهخداداستان . (اِخ ) ظاهراً نام محلی بوده است در بسطام . حمداﷲ مستوفی در نزهةالقلوب آرد: دیگر در بسطام در مزار شیخ المشایخ ابوعبداﷲ داستانی برسر قبر او درخت خشک است ، چون از فرزندان آن شیخ یکی را وفات رسد از آن درخت شاخی بشکند. ایشان نیز بوصیت گویند که آن درخت در اول عصای پیغمبر م
رستم داستانلغتنامه دهخدارستم داستان . [ رُ ت َ م ِ ] (اِخ ) رستم دستان . همان رستم است که پهلوانیست معروف . (آنندراج ) : کای رایت کاویان تته وی رستم داستان تته . سنجر کاشی (از آنندراج ).و رجوع به رستم و رستم دستان و رستم زال و رستم زر شود
هزارداستانلغتنامه دهخداهزارداستان . [ هََ / هَِ ] (اِ مرکب ) بلبل . (غیاث ). بلبل را گویند، و به عربی عندلیب خوانند. (برهان ). رجوع به هزاردستان و هزارآوا و هزار شود.
هم داستانلغتنامه دهخداهم داستان . [ هََ ] (ص مرکب ) دو کس را گویند که پیوسته با هم سخن کنند و حکایت گویند و صحبت دارند. || موافق . (برهان ). متفق . هم سخن . هم عقیده . هم فکر. (یادداشتهای مؤلف ) : گفت : تا جان دارم بدین همداستان نشوم . (تاریخ بلعمی ). اکنون که بیافریدم اگر