دافعلغتنامه دهخدادافع. [ ف ِ ] (ع ص ) مانع. (مهذب الاسماء). بازدارنده . (آنندراج ). راننده . دورکننده و رد باطل کننده . واقی . (منتهی الارب ). دفعکننده . (آنندراج ) : حکم او را مانعی و قضای او را دافعی نباشد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 330
دافةلغتنامه دهخدادافة. [داف ْ ف َ ] (ع ص ) لشکر که بسوی دشمن مرور کند. (منتهی الارب ). لشکر که بسوی دشمن حرکت نماید. الجیش یدف نحو العدو. (اقرب الموارد). || مردمی از اهل بادیه که قصد مصر کنند. || گروهی از مردم که از ناحیتی بناحیتی روی کنند. (اقرب الموارد).
دافعدیکشنری عربی به فارسیراندن , بردن , عقب نشاندن , بيرون کردن (با) , سواري کردن , کوبيدن(ميخ وغيره) , انگيزه , محرک , داعي , سبب , علت , انگيختن
دافةلغتنامه دهخدادافة. [داف ْ ف َ ] (ع ص ) لشکر که بسوی دشمن مرور کند. (منتهی الارب ). لشکر که بسوی دشمن حرکت نماید. الجیش یدف نحو العدو. (اقرب الموارد). || مردمی از اهل بادیه که قصد مصر کنند. || گروهی از مردم که از ناحیتی بناحیتی روی کنند. (اقرب الموارد).
مسافرلغتنامه دهخدامسافر. [ م ُ ف ِ ] (ع ص ) سفرکننده . (دهار). آنکه در سفر است . رونده از شهری به شهری دیگر. (اقرب الموارد). مقابل مقیم . پی سپر. رونده .راهی . رهرو. سفری . کاروانی . آنکه به سفر می رود. سیاح . سفررفته . راه گذر و آنکه موقتاً در جایی اقامت می کند. (ناظم الاطباء). ابن الارض . اب
لشکرلغتنامه دهخدالشکر.[ ل َ ک َ ] (اِ) سپاه . سپه . جیش . جند. عسکر. (منتهی الارب ). قال ابن قتیبة والعسکر، فارسی معرب . قال ابن درید و انما هو لشکر بالفارسیة و هو مجتمع الجیش . (المعرب جوالیقی ص 230). خیل . حشم . بهمة. (منتهی الارب ). حثحوث . قشون . سریة. (د
قیدافهلغتنامه دهخداقیدافه . [ ق َ ف َ ] (اِخ ) نام زنی است که حاکم بردع و اندلس بود. (برهان ). نام زنی بوده ، حاکم بردع و آن بنوشابه مشهور است . (آنندراج ) (انجمن آراء ناصری ). قیدافه طبق روایات ملکه ٔ اندلس و معاصر اسکندر بود. (حاشیه ٔ برهان چ معین ) : زنی بود در ان