غولتلماسهdraaواژههای مصوب فرهنگستانساختار تلماسۀ بادی غولآسایی که ممکن است ارتفاع آن حدود 400 متر و طول دامنۀ آن بیش از 600 متر باشد
تِنّینDraco, Dra, Dragonواژههای مصوب فرهنگستانهشتمین صورت فلکی بزرگ که به دور قطب شمال آسمان پیچیده است و بخشی از ستارههای آن از بین دب اکبر و دب اصغر میگذرد
پردیس دریایی،پارک دریاییmarine parkواژههای مصوب فرهنگستانپردیسی شامل بخشی از دریا غالباً برای حفاظت از زیستگاهی خاص و حفظ پایداری بومسازگان موجوداتی که در آن زندگی میکنند
آدمبهدریا! ،هشدار آدمبهدریاman overboardواژههای مصوب فرهنگستانپیام هشداری که در هنگام سقوط فرد از روی شناور به داخل دریا برای کمکرسانی سریع بر روی شناور اعلام میشود
طبیعتفرهنگ فارسی عمید۱. قسمتی از جهان که ساختۀ دست بشر نیست، مانند گیاهان، جانوران، جنگل، دریا، کوه، و بیابان.۲. جهان هستی.٣. قضاوقدر؛ روزگار.٤. فطرت؛ سرشت؛ نهاد: طبیعت انسان میل به کمال است.٥. [قدیمی] هریک از عناصر چهارگانه (آب، باد، خاک، و آتش).٦. [قدیمی] غریزه.
خنگلغتنامه دهخداخنگ . [ خ ِ ] (ص ) سفید. اشهب . (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف ) : یزیدبن مهلب بر اسبی خنگ نشسته بود و پیش صف اندر همی گشت . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).یکی مادیان تیز بگذشت خنگ برش چون بر شیر و کوتاه لنگ . فردوسی .هم
بخشلغتنامه دهخدابخش . [ ب َ ] (اِ) حصه و بهره . (برهان قاطع) (آنندراج ) (انجمن آرا). بهره و حصه و قسمت و نصیب . (ناظم الاطباء). حصه ٔ مردم و قسمت . برخ . بهر. بهره . (از شرفنامه ٔ منیری ). حصه و نصیب . (غیاث اللغات ). سهم . قسم . قسمت . رسد. جزء. پاره . بعض . قطعه . حصه . قسط. نصیب . نصیبه .
نعللغتنامه دهخدانعل . [ ن َ ] (ع اِ) پساهنگ و بشک و آهنی که برکف سم ستور میخ کنند تا سوده نگردد. (ناظم الاطباء).آنچه بدان سم ستور را از سودگی نگاه دارند. (منتهی الارب ) (از متن اللغة) (از ناظم الاطباء) : ز آواز گردان بتوفید کوه زمین شد ز نعل ستوران ستوه .
دریالغتنامه دهخدادریا. [ دَرْ ] (اِخ ) سومین از عماد شاهیان در برار که از حدود 936 تا 968 هَ . ق . سلطنت کرد. (از طبقات سلاطین اسلام لین پول ).
دریالغتنامه دهخدادریا. [ دَرْ ] (اِ) معروف است و به عربی بحر خوانند. (برهان ) (از آنندراج ). آب بسیار که محوطه ٔ وسیعی را فراگیرد و به اقیانوس راه دارد مجموع آبهای نمکی که جزء اعظم کره ٔ زمین را می پوشاند و هر وسعت بسیار از آبهای نمکی را دریا توان گفت و نوعاً دریا تقریباً سه ربع از سطح زمین ر
دریافرهنگ فارسی عمیدحجم بسیار از آب که قسمت وسیعی از زمین را فراگرفته، قابل کشتیرانی بوده، و به اقیانوس راه داشته باشد؛ بحر: دریای عمان، دریای مدیترانه.⟨ دریای اخضر: [قدیمی، مجاز] آسمان.
دریالغتنامه دهخدادریا. [ دَرْ ] (اِخ ) سومین از عماد شاهیان در برار که از حدود 936 تا 968 هَ . ق . سلطنت کرد. (از طبقات سلاطین اسلام لین پول ).
دریالغتنامه دهخدادریا. [ دَرْ ] (اِ) معروف است و به عربی بحر خوانند. (برهان ) (از آنندراج ). آب بسیار که محوطه ٔ وسیعی را فراگیرد و به اقیانوس راه دارد مجموع آبهای نمکی که جزء اعظم کره ٔ زمین را می پوشاند و هر وسعت بسیار از آبهای نمکی را دریا توان گفت و نوعاً دریا تقریباً سه ربع از سطح زمین ر
پهن دریالغتنامه دهخداپهن دریا. [ پ َ دَ ] (اِ مرکب ) دریای فراخ . دریای دامن گشاده . بحر عریض : اگر چون دلت پهن دریاستی ز دریا گهر موج برخاستی .فردوسی .
ختن دریالغتنامه دهخداختن دریا. [ خ ُت َ دَرْ ] (اِخ ) نام رودخانه ای است در ترکستان شرقی چین که شهر ختن بر ساحل آنست . رجوع به «ختن » شود.
سیردریالغتنامه دهخداسیردریا. [ دَرْ ] (اِخ ) سیحون . رودی است در آسیای مرکزی بطول 2700 کیلومتر که از مرتفعات شرقی نجد ایران سرچشمه گرفته بر دریای آرال (دریای خوارزم ) ریزد. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به سیحون شود.