دشمن فکنلغتنامه دهخدادشمن فکن . [ دُ م َ ف َ / ف ِ ک َ ] (نف مرکب ) فکننده ٔ دشمن . که دشمن را بر زمین افکند. مغلوب کننده ٔ خصم : دین پرور اعدا شکن روزی ده دشمن فکن . ناصرخسرو.آن خداوندی که اندر جمله ٔ
دشمنلغتنامه دهخدادشمن . [ دُ م َ ] (اِ مرکب ) (از: دش ، بد و زشت + من ، نفس و ذات ، و برخی گویند مرکب از «دشت » به معنی بد و زشت و «من » است ) بدنفس . بددل . زشت طبع. به معنی مفرد و جمع بکار رود. (از غیاث ). آنکه عداوت می کندبه شخص و کسی که ضرر می رساند. حریف مخالف و ضد و معارض و مبغض . (ناظم
دشمنفرهنگ فارسی عمیدکسی که بدی و زیان کس دیگر را بخواهد و کینه از او در دل داشته باشد؛ بدخواه؛ عدو؛ خصم.
اعداشکنلغتنامه دهخدااعداشکن . [ اَ ش ِ ک َ ] (نف مرکب ) شکننده ٔ دشمن . آنکه خصم در هم شکند : دین پرور و اعداشکن روزی ده و دشمن فکن .ناصرخسرو.
فکنلغتنامه دهخدافکن . [ ف َ / ف ِ ک َ ] (نف مرخم ) فکننده . (یادداشت مؤلف ). صورت مرخم اینگونه صفات فاعلی فقط در ترکیب ها به کار میرود، مانند: دشمن فکن . مردفکن . سایه فکن : کم مباش از درخت سایه فکن هرکه سنگت زند گهر بخشش .<b
دوست انگیزلغتنامه دهخدادوست انگیز. [ اَ ] (نف مرکب ) صفت چیزی یا کسی که دوستی کسان را نسبت به خود برانگیزد و جلب کند : ای خداوندی که اندر جمله ٔ روی زمین دوست انگیزی نیامد همچو تو دشمن فکن . سوزنی .که بود از پدر دوست انگیزتربه دشمن ک
دشمن افکنلغتنامه دهخدادشمن افکن . [ دُ م َ اَ ک َ ] (نف مرکب ) دشمن افکننده . دشمن افگن . آنکه دشمن را مغلوب سازد. محو کننده ٔ خصم : دل روسیان از چنان زور دست بر آن دشمن دشمن افکن شکست . نظامی .تا کی بود این گرگ ربائی ،بنمای سرپنجه
نوش خوردنلغتنامه دهخدانوش خوردن . [ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) شاد خوردن . به لذت خوردن . (فرهنگ فارسی معین ). || نوش جان کردن . نوش کردن : جهان دار و شادی کن و نوش خورمی از دست آن ترک سیمین ذقن . فرخی .<
دشمنلغتنامه دهخدادشمن . [ دُ م َ ] (اِ مرکب ) (از: دش ، بد و زشت + من ، نفس و ذات ، و برخی گویند مرکب از «دشت » به معنی بد و زشت و «من » است ) بدنفس . بددل . زشت طبع. به معنی مفرد و جمع بکار رود. (از غیاث ). آنکه عداوت می کندبه شخص و کسی که ضرر می رساند. حریف مخالف و ضد و معارض و مبغض . (ناظم
دشمنفرهنگ فارسی عمیدکسی که بدی و زیان کس دیگر را بخواهد و کینه از او در دل داشته باشد؛ بدخواه؛ عدو؛ خصم.
دشمنلغتنامه دهخدادشمن . [ دُ م َ ] (اِ مرکب ) (از: دش ، بد و زشت + من ، نفس و ذات ، و برخی گویند مرکب از «دشت » به معنی بد و زشت و «من » است ) بدنفس . بددل . زشت طبع. به معنی مفرد و جمع بکار رود. (از غیاث ). آنکه عداوت می کندبه شخص و کسی که ضرر می رساند. حریف مخالف و ضد و معارض و مبغض . (ناظم
خانه دشمنلغتنامه دهخداخانه دشمن . [ ن َ / ن ِ دُ م َ ] (ص مرکب ) خانه بیزار. دشمن خانه . (آنندراج ) : در دیده و دلم نبود اشک را قرارطفلی که شوخ طبع بود خانه دشمن است . حکیم (از آنندراج ).بسکه سودا بر سر
شوی دشمنلغتنامه دهخداشوی دشمن . [ دُ م َ ] (ص مرکب ) که دشمن شوهر باشد. زن که خصم شوهر باشد. ناشزه . (یادداشت مؤلف ).
نیم دشمنلغتنامه دهخدانیم دشمن . [ دُ م َ ] (ص مرکب ) که دشمن است اما در دشمنی ورزیدن مصر نیست : بنده را خوشتر آن آید که آن نواحی را به کاکو داده شود که هر چند نیم دشمن است از وی انصاف توان ستد. (تاریخ بیهقی ص 264). پسران علی تکین ما را نیم
پردشمنلغتنامه دهخداپردشمن . [ پ ُ دُ م َ ] (ص مرکب ) بسیاردشمن . پر از خصم : سراسر همه کوه پردشمن است در دژ پر از نیزه و جوشن است .فردوسی .