دلقلغتنامه دهخدادلق . [ دَ ] (اِ) در بیت ذیل از مولوی مخفف دلقک است که نام مسخره ای است معروف : که ز ده دلقک بسیران درشت چند اسپی تازی اندر راه کشت جمع گشته بر سرای شاه خلق تا چرا آمد چنین اشتاب دلق .
دلقلغتنامه دهخدادلق . [ دَ ] (ع مص ) بیرون کردن شمشیر از نیام و لغزانیدن . (از منتهی الارب ). برآوردن . (تاج المصادر بیهقی ) (از اقرب الموارد). || خارج شدن شمشیر از نیام به خودی خود، بدون اینکه آنرا بیرون کشند. (از اقرب الموارد). دُلوق . رجوع به دلوق شود. || بیرون آوردن شتر شقشقه ٔ خود را. |
دلقلغتنامه دهخدادلق . [ دَ ل َ ] (معرب ، اِ) معرب دله ٔ فارسی که قاقم است و آن دابه ای است کوچک که به سمور ماند. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). گربه ٔ صحرایی که از پوست آن پوستین سازند. (از غیاث ). حیوانی است شبیه به سمور و در اصفهان موسوره و به فارسی دله نامند. (از مخزن الادویة). || ق
دلقلغتنامه دهخدادلق . [ دَ ل ِ ] (ع ص ) سیف دلق ؛ شمشیر که به آسانی برآید از نیام . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). دالق .رجوع به دالق شود. || تیززبان . (غیاث ).
دلقلغتنامه دهخدادلق . [ دُ ل ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ دَلوق . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به دلوق شود.
دلچکلغتنامه دهخدادلچک . [ ] (اِخ ) نام سخره ٔ سلطان محمود سبکتکین ، که از اهالی قاین بوده است . (از نزهة القلوب حمداﷲ مستوفی ج 3 ص 146). اما شاید کلمه مصحف دلحک (طلحک ) باشد.
دلکلغتنامه دهخدادلک . [ دَ ] (ع مص ) مالیدن چیزی را و نرم و تابان گردانیدن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). نیک بمالیدن اندام . (المصادرزوزنی ). نیک بمالیدن . (تاج المصادر بیهقی ). به دست مالیدن بدن را و مالش دادن . (غیاث ) (آنندراج ). || ادب دادن کسی را روزگار و آزموده کار گردانیدن .
دلکلغتنامه دهخدادلک . [ دَ ل َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ییلاق ، بخش قروه ، شهرستان سنندج با 165 تن سکنه . آب آن از رودخانه ٔ آزرند است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
دلقاءلغتنامه دهخدادلقاء. [ دَ ] (ع ص ) ناقة دلقاء؛ شتر ماده ٔ دندان ریخته از پیری که چون آب خورد از دهنش بیرون افتد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || سیف دلقاء؛ شمشیر به آسانی برآینده از نیام . (منتهی الارب ). و صاحب المعیار گوید دلیلی بر صحت آن در دست نیست .
دلقانابلغتنامه دهخدادلقاناب . [ دِ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان یافت بخش هوراند شهرستان اهر، با 118 تن سکنه . آب آن از رودخانه ٔ قره سو و چشمه و محصول آن غلات و سردرختی . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
دلقکلغتنامه دهخدادلقک . [ دَ ق َ ] (اِخ ) معرب تلخک . طلخک . (یادداشت مرحوم دهخدا). نام مسخره ای . (از غیاث ) (از آنندراج ). نام مسخره ای که طلحک نامیده میشد. (ناظم الاطباء) : شاه با دلقک همی شطرنج باخت مات کردش زود خشم شه بتافت . مولوی .<
دلقملغتنامه دهخدادلقم . [ دِ ق ِ ] (ع ص ) زن گنده پیر. (منتهی الارب ). || شتر ماده ٔ دندان ریخته از پیری ، و میم آن زائد است . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). دلقاء. رجوع به دلقاء شود.
دلقندلغتنامه دهخدادلقند. [ دِ ق َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان آزادوار بخش جغتای شهرستان سبزوار با 200 تن سکنه . آب آن از قنات و راه آن اتومبیل رو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
دلوقلغتنامه دهخدادلوق . [ دُ ] (ع مص ) شمشیر از نیام بیرون آمدن . (المصادر زوزنی ). خارج شدن شمشیر از نیام به خودی خود، بدون آنکه آنرا بیرون کشند. (از اقرب الموارد). دلق . رجوع به دلق شود. || شمشیر از نیام بیرون کشیدن . (المصادر زوزنی ). || خارج شدن اسبان در پی هم ، و دراین صورت آنها را دُلق
رنگ پوشلغتنامه دهخدارنگ پوش . [ رَ ] (نف مرکب ) آنکه رنگ بپوشد. آنکه جامه ٔ ژنده و دلق بپوشد. رجوع به رنگ پوشیدن و رنگ ذیل معنی ژنده و دلق شود.
سلیمیلغتنامه دهخداسلیمی . [ س َ ] (اِ) نوعی از پارچه . (ناظم الاطباء). نوعی از دلق و فرجی : ز خود پوستین میفکندند خلق سلیمی به بر کرد بر جای دلق .نظام قاری (دیوان ص 184).
سلجقیلغتنامه دهخداسلجقی . [ س َ ج ُ] (ص نسبی ) منسوب به سجلوق و سلجوقیان : مدح سلیم ژنده و دلق الف نمدبر دلق سلجقی همه یکسر نوشته اند.نظام قاری .
دلق پوشلغتنامه دهخدادلق پوش . [ دَ ] (نف مرکب )دلق پوشنده . پوشنده ٔ دلق . که دلق پوشد. || که دلق پوشیده است . پوشیده دلق . آنکه لباس مندرس پوشیده است . (ناظم الاطباء). || درویش و زاهد.(آنندراج ). گوشه نشین . (ناظم الاطباء). صوفی ، باین تعبیر که دلق می پوشیده است . صوفی کامل . مرشد راه دان . اول
دلق پوشیلغتنامه دهخدادلق پوشی . [ دَ ] (حامص مرکب )عمل پوشیدن دلق . حالت و چگونگی دلق پوش : تا مگردلق پوشی جسدم طلق ریزد بر آتش حسدم .نظامی .
دلقاءلغتنامه دهخدادلقاء. [ دَ ] (ع ص ) ناقة دلقاء؛ شتر ماده ٔ دندان ریخته از پیری که چون آب خورد از دهنش بیرون افتد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || سیف دلقاء؛ شمشیر به آسانی برآینده از نیام . (منتهی الارب ). و صاحب المعیار گوید دلیلی بر صحت آن در دست نیست .
دلقانابلغتنامه دهخدادلقاناب . [ دِ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان یافت بخش هوراند شهرستان اهر، با 118 تن سکنه . آب آن از رودخانه ٔ قره سو و چشمه و محصول آن غلات و سردرختی . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
دلقکلغتنامه دهخدادلقک . [ دَ ق َ ] (اِخ ) معرب تلخک . طلخک . (یادداشت مرحوم دهخدا). نام مسخره ای . (از غیاث ) (از آنندراج ). نام مسخره ای که طلحک نامیده میشد. (ناظم الاطباء) : شاه با دلقک همی شطرنج باخت مات کردش زود خشم شه بتافت . مولوی .<
پوشیده دلقلغتنامه دهخداپوشیده دلق .[ دَ / دِ دَ ] (ص مرکب ) دلق بتن کرده . صوفی . || مجازاً ظاهرساز.متظاهر. ریاکار : عزیزان پوشیده از چشم خلق نه زنارداران پوشیده دلق .سعدی (بوستان ).
متدلقلغتنامه دهخدامتدلق . [ م ُ ت َ دَل ْ ل ِ ] (ع ص ) توجبه ٔ به یکبار رسنده . (ناظم الاطباء). سیل به یکبار رسنده . (از منتهی الارب ) و رجوع به تدلق شود.
مندلقلغتنامه دهخدامندلق . [ م ُ دَ ل ِ ] (ع ص ) آنکه می گذرد و پیش می رود در رفتن و دویدن . (ناظم الاطباء). || هر آنچه بیرون می افتد و ازجای خود برمی آید مانند روده از شکم و شمشیر از غلاف .(ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || توجبه و یا گروه سواران که به ناگاه رسد و هجوم آورد
هدلقلغتنامه دهخداهدلق . [ هَِ ل ِ ] (ع اِ) پرویزن . (منتهی الارب ). منخل . (اقرب الموارد). || (ص ) شتر فراخ شکم کج دهن . ج ، هدالق . || فروهشته از هر چیزی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
امیر صاحب دلقلغتنامه دهخداامیر صاحب دلق . [ اَ رِ ح ِ دَ ] (اِخ ) علی بن ابیطالب (ع ). (از ناظم الاطباء) (شرفنامه ٔ منیری ) (مؤید الفضلاء). از القاب علی (ع ) در میان اهل تصوف .