دنگ و فنگلغتنامه دهخدادنگ و فنگ . [ دَ گ ُ ف َ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) رفت و آمد. بیابرو. || معضل و مشکل و دشواری : این کار چه اندازه دنگ و فنگ دارد؛ با آداب و تشریفات دشوار همراه است .
دیانdieneواژههای مصوب فرهنگستاندستهای از ترکیبات آلی که مولکولهای آنها دارای دو پیوند دوگانۀ کربن ـ کربن است
شهپروانۀ مشبکDanaus plexippusواژههای مصوب فرهنگستانگونهای از شهپروانهایان و راستۀ پروانهسانان که دارای بالهایی حنایی درخشان با انشعابهای درختیشکل سیاه و درخشان است
دنگ دنگلغتنامه دهخدادنگ دنگ . [ دَ دَ ] (اِ صوت ) حکایت صوت کوفتن آهنی به آهن بزرگ دیگر و مانند آن . آواز زنگ بزرگ و کوفتن پتک به سندان و آواز پاندول ساعتهای بزرگ . (یادداشت مؤلف ). دنگ و دنگ . درنگ درنگ .
بی دنگ و فنگلغتنامه دهخدابی دنگ و فنگ . [ دَ گ ُ ف َ ] (ص مرکب ) (از: بی + دنگ + و + فنگ ) بی تشریفات . بدون برو بیا. بدون تجمل . بدون جاه و جلال . بی مشکل و گرفتاری . و رجوع به دنگ و فنگ شود.
زلم زیمبولغتنامه دهخدازلم زیمبو. [ زَ ل َ ب ُ ] (اِ) لوازم غیرمفید و بیهوده و کم فایده و خوارمایه و اندک بها که در هر خانه ٔ قدیمی یافت میشود. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده ). زلم زینبو. دنگ و فنگ . آلنگ دولنگ . پیرایه ها و فضولی بی تناسب و ناموزون . زینت های بسیار و بی جای زاید. زوائد افزوده ٔ بی فا
دنگلغتنامه دهخدادنگ . [ دَ ] (اِ صوت ) صدایی که از بر هم خوردن دو سنگ یا دو چوب برآید. (از فرهنگ جهانگیری ) (از غیاث ) (برهان ). آواز افتادن چیزی سخت بر زمین و یا حکایت صوت خوردن دو چیز صلب به یکدیگر. درینگ : دنگ دنگ ساعت کلیسا. (یادداشت مؤلف ) : در جهان دیوانه ر
دنگلغتنامه دهخدادنگ . [ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان لار با 267 تن سکنه . آب آن از چاه و باران و راه آن اتومبیلرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
دنگلغتنامه دهخدادنگ . [ دَ ] (ص ) احمق و بیهوش . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). بی خبر و ابله و نادان . (ناظم الاطباء). بی خبر و بی هوش و احمق . (از برهان ).دیوانه و حیران و احمق و ابله . (غیاث ). دیوانه و بیهوش . (شرفنامه ٔ منیری ). گیج . هاج . سرگشته . مات . دند.(یادداشت مؤلف ). احمق . (فرهنگ
دنگلغتنامه دهخدادنگ . [ دُ ] (اِ صوت ) صدا و آواز مطلق : دنگ مکن ؛ یعنی حرف مزن . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). محتمل است که این کلمه مصحف ونگ (وانگ ، بانگ ) باشد و یا دگرگون شده ٔ وِنْگ که آهسته و نامفهوم ادا کردن سخن زیر لب است .
دنگلغتنامه دهخدادنگ . [ دُ ] (اِ) (اصطلاح عامیانه ) مخفف دانگ . یک حصه از شش حصه ٔ مثقال . (لغت محلی شوشتر). دانگ . رجوع به دانگ شود.
دره دنگلغتنامه دهخدادره دنگ . [ دَرْ رَ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ززوماهرو بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. واقع در 72هزارگزی جنوب باختری الیگودرز و 31هزارگزی خاور راه شوسه ٔ ازنا - بالا رود، با 165</s
دنگادنگلغتنامه دهخدادنگادنگ . [ دَ دَ ] (ص مرکب ) مستوی و برابر و راست و زانوبزانو و سربسر و متصل و پیوسته . (ناظم الاطباء). دو چیز مساوی و هم وزن . (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 418). || (اِ صوت ) دنگ دنگ . درنگادرنگ . ترنگاترنگ .<br
دنگلغتنامه دهخدادنگ . [ دَ ] (اِ صوت ) صدایی که از بر هم خوردن دو سنگ یا دو چوب برآید. (از فرهنگ جهانگیری ) (از غیاث ) (برهان ). آواز افتادن چیزی سخت بر زمین و یا حکایت صوت خوردن دو چیز صلب به یکدیگر. درینگ : دنگ دنگ ساعت کلیسا. (یادداشت مؤلف ) : در جهان دیوانه ر
دنگلغتنامه دهخدادنگ . [ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان لار با 267 تن سکنه . آب آن از چاه و باران و راه آن اتومبیلرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
دنگلغتنامه دهخدادنگ . [ دَ ] (ص ) احمق و بیهوش . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). بی خبر و ابله و نادان . (ناظم الاطباء). بی خبر و بی هوش و احمق . (از برهان ).دیوانه و حیران و احمق و ابله . (غیاث ). دیوانه و بیهوش . (شرفنامه ٔ منیری ). گیج . هاج . سرگشته . مات . دند.(یادداشت مؤلف ). احمق . (فرهنگ