دوالپا،دوالک پاگویش تهرانیموجود افسانه ای باپاهای تسمه مانند که کنار جاده با خواهش کول افراد شده ،سپس پاهایش دورآنها پیچیده و آنها را تا حد مرگ میدوانده.
دوالیلغتنامه دهخدادوالی . [ دَ ] (اِ) دوالک . دواله . به معنی دواله هم هست که دوای خوشبوی باشد، گویند مانند عشقه بر درخت پیچد. (برهان ). رجوع به دوالک و دواله شود.
دوالیلغتنامه دهخدادوالی . [ دَ ] (اِخ ) نام مردی است که والی بخارا بود و سکندر نوشابه حاکم بردع را به حباله ٔ او درآورد و ملک بردع بدو داد. (فرهنگ جهانگیری ) (از برهان ) : دوالی سپهدار ابخاز بوم چو دانست کآمد شهنشاه روم . نظامی .دوا
دوالاگیریلغتنامه دهخدادوالاگیری . [ دِ ] (اِخ ) یکی از بلندترین قله های هیمالایا واقع در میان تبت و هندوستان که از نظر ارتفاع سومین قله ٔ هیمالایا می باشد. ارتفاع این قله 8181 گز و سطح آن از برف پوشیده است . (از قاموس الاعلام ترکی ).
دواللغتنامه دهخدادوال . [ دَ ] (اِ) چرم . (ناظم الاطباء). چرم حیوانات . (انجمن آرا) (آنندراج ) (برهان ) (جهانگیری ) (لغت شوشتر) : گر عدوی تو چو روی است چو روی تو بدیداز نهیب تو شود نرم چو مالیده دوال . فرخی .پای راست افکار شد چنانک
دوالاگیریلغتنامه دهخدادوالاگیری . [ دِ ] (اِخ ) یکی از بلندترین قله های هیمالایا واقع در میان تبت و هندوستان که از نظر ارتفاع سومین قله ٔ هیمالایا می باشد. ارتفاع این قله 8181 گز و سطح آن از برف پوشیده است . (از قاموس الاعلام ترکی ).
ادوالالغتنامه دهخداادوالا. [ اَ دُ ] (اِخ ) فرضه ٔ بحریه در مقاطعه ٔ گُتِبُرگ و بُهوس سوئد. عدد سکنه ٔ آن 4000 تن و تجارت آن چوب و قطران و غیره است . (ضمیمه ٔ معجم البلدان ).