دوش بر دوشلغتنامه دهخدادوش بر دوش . [ ب َ ] (ص مرکب ) دوشادوش . دوش بدوش . شانه بشانه . برابر هم . || صف درصف : هزار سوزن الماس بر دل است مرااز این حریرقبایان که دوش بردوشند.بابافغانی شیرازی .رجوع به دوش بدوش شود. || معاشر. ندیم . جلیس .
دوسلغتنامه دهخدادوس . [ دَ ] (ع اِمص ) خواری . (منتهی الارب )(ناظم الاطباء) (آنندراج ). خفیفیت . (ناظم الاطباء).
دوپیشلغتنامه دهخدادوپیش . [ دُ ] (اِ مرکب ) (اصطلاح نحو) دوضمه . رفع. و تلفظ آن [ اُن ْ ] باشد و به صورت ( ٌ ) در بالای حرف قرار می گیرد: رجل ٌ فخر. (یادداشت مؤلف ).
دوزلغتنامه دهخدادوز. (اِ) فضله ٔ لک لک . (ناظم الاطباء). دوزه . پیخال کلنک . (آنندراج ). || بن لاک . (لغت فرس اسدی ).
دوزلغتنامه دهخدادوز. (اِ) نوعی بازی که عرب آن را سَدَّر و قَرق گوید. (یادداشت مؤلف ). قرق . سدر.دوز که بازیی است و در آن چهل خط کشند و سنگریزه ها به صف نهند. (منتهی الارب ). رجوع به سدر و قرق شود.- دوزبازی ؛ بازی سدرو قرق کردن .
دوسلغتنامه دهخدادوس . [ دَ ] (ع اِمص ) خواری . (منتهی الارب )(ناظم الاطباء) (آنندراج ). خفیفیت . (ناظم الاطباء).
دوسلغتنامه دهخدادوس . [ دَ / دَ وَ ] (اِ) آب آهن تاب ؛ یعنی آبی که در آن آهن تافته شده اندازند. (ناظم الاطباء). ماء الحدید. (یادداشت مؤلف ). دوص .
دوسلغتنامه دهخدادوس . (ریشه ٔ فعل ) ریشه ٔ مضارع دوسیدن به معنی چسبیدن . لصق و لزق . رجوع به دوسیدن شود.
دوسلغتنامه دهخدادوس . (ع اِ) ج ِ دائس ؛ یعنی زنگ زدانیدگان . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (منتهی الارب ). رجوع به دائس شود.
دردوسلغتنامه دهخدادردوس . [ دَ ] (اِ) (شکسته ٔ داردوست ) نامی است که در آستارا و گرگانرود به داردوست دهند. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به داردوست شود.
دوسلغتنامه دهخدادوس . [ دَ ] (ع اِمص ) خواری . (منتهی الارب )(ناظم الاطباء) (آنندراج ). خفیفیت . (ناظم الاطباء).
دوسلغتنامه دهخدادوس . [ دَ / دَ وَ ] (اِ) آب آهن تاب ؛ یعنی آبی که در آن آهن تافته شده اندازند. (ناظم الاطباء). ماء الحدید. (یادداشت مؤلف ). دوص .
دوسلغتنامه دهخدادوس . (ریشه ٔ فعل ) ریشه ٔ مضارع دوسیدن به معنی چسبیدن . لصق و لزق . رجوع به دوسیدن شود.