دبزنلغتنامه دهخدادبزن . [ دُ زَ ] (اِخ ) قریه ای است در پنج فرسنگی مرو (درست کلمه دبزند است ). رجوع به دبزند شود. (معجم البلدان ). دبزان . (سمعانی ).
دبزنیلغتنامه دهخدادبزنی . [ دُ زَ ] (ص نسبی ) منسوب است به دبزان (دبزن ) که قریه ای است از قراء مرو. (الانساب سمعانی ).
دژبرولغتنامه دهخدادژبرو. [ دُ ب ُ / ب َ ] (ص مرکب ) (از : دژ + برو، مخفف ابرو) گره بر ابرو زننده .(برهان ). بدخوی . زشت خوی . روی ترش کننده و عبوس کننده . (ناظم الاطباء). || خشمگین . قهرآلود. (برهان ) بدخشم . (آنندراج ). خشم آلود. غضبناک :</sp
دژبروفرهنگ فارسی عمید۱. بداخم؛ گرهبرابروزده؛ ترشرو؛ بدخو؛ بدخلق.۲. خشمگین: ◻︎ یکی دژبروییست پرخاشخر / کزاو هست شیر ژیان را حذر (ابوشکور: شاعران بیدیوان: ۱۰۱).