دیباپوشلغتنامه دهخدادیباپوش . (نف مرکب ) که دیبا پوشد. آنکه دیبا بر تن کند : سرایهاش همه پر ز سرو دیباپوش وثاقهاش همه پر ز شیر دندان خای . فرخی .دشت دیباپوش گردد ز اعتدال روزگارز آن همی بر عدل ایزد وعده ٔ دیبا کند.<p class="au
دبوسلغتنامه دهخدادبوس . [ دَ ] (اِخ ) دبوسه . دبوسیه . نام قلعه ای است در مابین بخارا و سمرقند. (ناظم الاطباء). نام شهرکی میان بخارا وسمرقند. قلعه ای است در وسط میانکال که ولایتی است ازماوراءالنهر واقع شده است و بیک فاصله از سمرقند و بخارا است . (جهانگیری ) : و شصت مرد
دبوسلغتنامه دهخدادبوس . [ دَ ] (ع اِ) رُب خرما که در روغن داغ اندازند تا گداخته شود و روغن را بگرداند. (منتهی الارب ).
دبوسلغتنامه دهخدادبوس . [ دَب ْ بو ] (معرب اِ) دبوس . معرب دبوس است به معنی گرز آهنی . ج ، دبابیس . (منتهی الارب ). در شواهد ذیل از مولوی دبوس با باء مشدد آمده است : چونکه از عقلش فراوان بد مددچند دبوس قوی بر خفته زد. مولوی .خفته ا
دبوسدیکشنری عربی به فارسیسنجاق سينه , گل سينه , باسنجاق سينه مزين کردن , باسنجاق اراستن , برش , موزني , پشم چيني , شانه فشنگ , گيره کاغذ , گيره ياپنس , چيدن , بغل گرفتن , محکم گرفتن , سنجاق , پايه سنجاقي
دیباپوششلغتنامه دهخدادیباپوشش . [ ش ِ ] (ص مرکب ) که پوشش دیبا دارد. با لباس دیبا. ملبس به دیبا : بین که همچون ریدکان خرد دیباپوششان گرد تخت خویش چون دارد حشر لکلک بچه .سوزنی .
دندان خایلغتنامه دهخدادندان خای . [ دَ ] (نف مرکب ) دندان خا. خاینده ٔ دندان از خشم . آنکه دندان غرچه کند از خشم و جز آن . (یادداشت مؤلف ) : سرایهاش همه پر ز سرو دیباپوش وثاقهاش همه پر ز شیر دندان خای . فرخی .کمند او ببرد زور پیل گردنک
دیباپوششلغتنامه دهخدادیباپوشش . [ ش ِ ] (ص مرکب ) که پوشش دیبا دارد. با لباس دیبا. ملبس به دیبا : بین که همچون ریدکان خرد دیباپوششان گرد تخت خویش چون دارد حشر لکلک بچه .سوزنی .