دیدبانلغتنامه دهخدادیدبان . [ دَ دَ ](معرب ، اِ) در اصل دیذه بان و معرب شده است . (از تاج العروس ). دیدب ، نگاهبان که معرب است . (از منتهی الارب ). رقیب . (اقرب الموارد). ج ، دیادبة. (یادداشت مؤلف ). || طلیعه (فارسی و معرب ): دیدبان المراکب ، راهنمای آن . (از اقرب الموارد). طلایه . دیدبان ودیذ
دیدبانلغتنامه دهخدادیدبان . [ دی دَ ] (اِ مرکب ) (از: دید +بان ، پسوند حفاظت ). دیده بان . دیدوان . شخصی را گویندکه بر جای بلند مانند سر کوه و بالای کشتی نشیند و هرچه از دور بیند خبر دهد و او را بعربی ربیئة خوانند. (برهان ) (ناظم الاطباء). کسی که بالای بلندی نشسته آمدن دشمن را می پاید. (فرهنگ ن
دیدبانیلغتنامه دهخدادیدبانی . [ دی دَ / دْ ] (حامص مرکب ) عمل دیدبان : چو آن سرو روان شد کاروانی ز تاک سرو میکن دیدبانی .حافظ.
دیدبانفرهنگ فارسی عمیدنگاهبان، سرباز یا قراول که بالای بلندی بایستد و هرچه از دور ببیند خبر بدهد؛ دیدهدار؛ دیدهور.⟨ دیدهبان فلک: [قدیمی، مجاز] زحل.
قراولفرهنگ مترادف و متضاد۱. پاسدار، جلودار، دیدهبان، دیدهور، طلایه، کشیک، گماشته، مستحفظ، نگهبان، یزک ۲. نشانهروی، نشانهگیری
مراقبفرهنگ مترادف و متضاد۱. پاسدار، حارس، دیدهبان، دیدهور، گماشته، محافظ، مستحفظ، مهیمن، نگاهبان، نگاهدار، نگهبان ۲. آگاه، گوشبزنگ، مترصد، متوجه، ملتفت، منتظر، مواظب، ناظر ۳. رقیب
نگهبانفرهنگ مترادف و متضاد۱. پاسبان، پاسدار، حارس، داروغه، هارون ۲. پاینده، حافظ، محافظ، مراقب، مستحفظ، نگاهدارنده ۳. دیدهبان، دیدهور، قراول، کشیک، گشتی، نگاهبان ۴. پشتیبان، حامی، طرفدار ۵. دربان، سرایدار