دان دانلغتنامه دهخدادان دان . (ص مرکب ) متفرق و پاشان و پراکنده و از هم جدا. (ناظم الاطباء). دانه دانه .- دان دان بیرون زدن ؛ دانه ها بیرون آمدن بر اندام در بیماری سرخک و آبله مرغان و حصبه و جز آن .
دان دان شدنلغتنامه دهخدادان دان شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) دانه بستن عسل و شیره ٔ انگور و همچنین هندوانه های از جنس خوب که نیک رسیده باشند. پاشان و پراکنده شدن و مانند دانه شدن شیره و عسل و روغن و جز آن . (ناظم الاطباء).
ذانبلغتنامه دهخداذانب . [ ن ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از ذنب . || سپس رو. پس کس رونده . پی رَو. تابع. تالی .
ذانکلغتنامه دهخداذانک . [ ن ِ ک َ / ن ْ ن ِ ک َ ] (ع اِ) اسم اشاره ٔ بقریب . این دو مرد. ایشان دو مرد.
مذانةلغتنامه دهخدامذانة. [ م ُ ذان ْ ن َ ] (ع مص ) سؤال کردن حاجت خود را از کسی . (ناظم الاطباء) (از لسان العرب ).
ذانبلغتنامه دهخداذانب . [ ن ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از ذنب . || سپس رو. پس کس رونده . پی رَو. تابع. تالی .
ذانکلغتنامه دهخداذانک . [ ن ِ ک َ / ن ْ ن ِ ک َ ] (ع اِ) اسم اشاره ٔ بقریب . این دو مرد. ایشان دو مرد.
غیذانلغتنامه دهخداغیذان . [ غ َ ] (ع ص ) آنکه بگمان بصواب رسد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). کسی که بوسیله ٔ گمان به رای درست میرسد. (از اقرب الموارد).
خوذانلغتنامه دهخداخوذان . [ خ َ ] (ع اِ) خدم ، منه : خوذان الناس ؛ خدم مردم . (منتهی الارب ): ذهب فلان فی خوذان الخامل ؛ بدرجه ٔ فروتر از اهل فضل واقع شد فلان . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
حوذانلغتنامه دهخداحوذان . [ ح َ ] (ع اِ) گیاهی است که گل زرد دارد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). حوذانة؛ یکی آن .
زبیلاذانلغتنامه دهخدازبیلاذان . [ زُ ] (اِخ ) از قراء بلخ است . (از معجم البلدان ). قریه ای است در بلخ و جمعی علما از آن برخاسته اند. (از انساب سمعانی ). رجوع به معجم البلدان و ماده ٔ بعد شود.