خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
رخت شو پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
رخت شو
/raxtšu/
معنی
شویندۀ رخت؛ مرد یا زنی که پیشهاش شستن رختهای چرک است؛ گازری.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
رخت شو
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت فاعلی) ‹رختشوی› raxtšu شویندۀ رخت؛ مرد یا زنی که پیشهاش شستن رختهای چرک است؛ گازری.
-
رخت شو
فرهنگ فارسی معین
(ی ) (رَ) (ص فا.) آن که لباس ها را شوید.
-
واژههای مشابه
-
رَخت
لهجه و گویش بختیاری
raxt لباس.
-
رخت رو
لهجه و گویش مازنی
roKhte roo
-
چنگال رخت
لغتنامه دهخدا
چنگال رخت . [ چ َ ل ِ رَ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) گیره ٔ رخت . گیره ٔ لباس .
-
چوب رخت
لغتنامه دهخدا
چوب رخت . [ رَ ] (اِ مرکب ) جامه آویز چوبی که افقی بر دیوار استوار کنند و جامه ها بروی آویزند. (یادداشت مؤلف ). میخ رخت . رخت آویز. (فرهنگ رازی ص 45). چوب رختی : شجاب ؛ دارچوب . چوب رخت . مشجب ؛ دارچوب . چوب رخت .
-
cloak room
رختکن
واژههای مصوّب فرهنگستان
[گردشگری و جهانگردی] محلی برای نگهداری بالاپوش مهمانان در مهمانخانه/ هتل و عذاخوری/ رستوران و غیره
-
هم رخت
لغتنامه دهخدا
هم رخت . [ هََ رَ ] (ص مرکب ) دو تن که جامه ٔ یکدیگر را پوشند، و به کنایت ، نزدیک و قرین : گاه با دیو داردت هم رخت گاه با شیر داردت همسر.مسعودسعد.
-
چوب رخت
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) čubraxt = چوبرختی
-
رخت افشاندن
لغتنامه دهخدا
رخت افشاندن . [ رَ اَ دَ ] (مص مرکب ) رخت افکندن . رخت تکان دادن : دلی دارم که چون رخت فنا بر محشر افشاندغبار آرزو خیزد هم از دامان نسیانش .طالب آملی (از آنندراج ).
-
رخت افکندن
لغتنامه دهخدا
رخت افکندن . [ رَ اَ ک َدَ ] (مص مرکب ) کنایه از قرار گرفتن و اقامت کردن . (آنندراج ). مقیم شدن . (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات ) (آنندراج ). کنایه از مقیم شدن باشد. (از برهان ) (از لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). اقامت گزیدن . سکنی گزیدن...
-
رخت انداختن
لغتنامه دهخدا
رخت انداختن . [ رَ اَ ت َ ] (مص مرکب ) یا رخت انداختن در جایی . کنایه از اقامت کردن . از حرکت بازایستادن و ماندن . توقف کردن در جایی : گفتی از آن حجره که پرداختندرخت عدم در عدم انداختند. نظامی .سپه را یکی بانگ برداشت سخت که دیگر مران خر بینداز رخت .(...
-
رخت بربستن
لغتنامه دهخدا
رخت بربستن . [ رَ ب َ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) کنایه از سفر کردن باشد. (برهان ) (از لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ) : چنین گفت با شاه گویا درخت که کوتاه شد روز بربند رخت . فردوسی .فروجست رستم ببوسید تخت بسیج گذر کرد و بربست رخت . فردوسی .ز ت...
-
رخت برچیدن
لغتنامه دهخدا
رخت برچیدن . [ رَ ب َ دَ ] (مص مرکب ) کوچ کردن و رحلت نمودن . (ناظم الاطباء). || برگرفتن و جمع کردن کالا و متاع به عزم رفتن و ترک محل گفتن : رخت برچید ز سودای من آن عشوه فروش سر بازار دگر می طلبد دانستم .کمال خجندی .