رصفةلغتنامه دهخدارصفة. [ ] (اِخ ) متعه ٔ شادل که بدن دو پسر خود را که جیعونیان بر دار کشیده و مدت چند ماه شب و روز بر دار گذارده بودند حراست می نمود. (قاموس کتاب مقدس ).
رصفةلغتنامه دهخدارصفة. [ رَ ص َ ف َ ] (ع اِ)رصفه . سنگ بر سنگ آبراهه نهاده ، یا عام است . ج ، رَصَف . (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). سنگ نهاده شده یکی بر روی دیگر در مسیل . (از اقرب الموارد). || پی که بر تیر و کمان پیچند. ج ، رِصاف . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از
رصفةلغتنامه دهخدارصفة. [ رَ ص ِ ف َ ] (ع ص ، اِ) دندان بردیف و منظم و هموار روییده . (از اقرب الموارد).
رصافیلغتنامه دهخدارصافی . [ رُ فی ی ] (اِخ ) سفیان بن زیاد رصافی مخرمی ، منسوب به رصافة که محله ای است در بغداد. وی از ابراهیم بن عینیة و عیسی بن یونس روایت کرد و عباس بن محمد الدوری و جز وی از او روایت دارند. (از لباب الانساب ).
رصافیلغتنامه دهخدارصافی . [ رُ فی ی ] (اِخ ) ابوعبداﷲ محمدبن عبداﷲبن احمد رصافی ، منسوب به رصافه که دهی است در ناحیه ٔ بصره واسط. او از محمد عبدالعزیز درآوردی روایت کرد و ابوبکر احمدبن محمد عبدوس نسوی و دیگران از او روایت دارند. (از لباب الانساب ).
رصافیلغتنامه دهخدارصافی . [ رُ فی ی ] (اِخ ) ابومحمد حجاج بن یوسف بن ابی منیع و اسم او عبداﷲبن ابی زیاد رصافی است که به رصافه ٔ شام منسوب است . (از لباب الانساب ). رجوع به حجاج بن یوسف شود.
رصافیلغتنامه دهخدارصافی . [ رُ فی ی ] (اِخ ) معروف به افندی . شاعر بغدادی . او راست :1- دفع الهجنة فی ارتضاح اللکنة2- دیوان رصافی ، معروف به رصافیات ، که بر چهار باب تقسیم شده : الف - فی الکونیات ب - فی الاجتماعیات ج -
رصافلغتنامه دهخدارصاف . [ رِ ] (ع اِ) ج ِ رَصَفَة. (ناظم الاطباء). پی که بر تیر و کمان پیچند، و واحد آن رَصَفة است . (از اقرب الموارد). و رجوع به رَصَفة شود. || ج ِ رَصیف . (ناظم الاطباء). ج ِرَصیف . به معنی پیهای اسب است . (منتهی الارب ) (آنندراج ). پیهای اسب است و واحد آن رَصیف . || استخوان
زبنةلغتنامه دهخدازبنة. [ زُ ب ُن ْ ن َ ] (اِخ ) موضعی است بساحل از کوره ٔ رصفه . (از معجم البلدان ).
زبنیلغتنامه دهخدازبنی . [ زُ ب ُن ْ نی ی ] (ص نسبی ) نسبت است به زبنة، موضعی از کوره های رصفه . (از معجم البلدان ). و رجوع به ماده ٔ زیرشود.
مرتصفةلغتنامه دهخدامرتصفة. [ م ُ ت َ ص ِ ف َ ] (ع ص ) دندانهای رسته نزدیک یکدیگر. (از مهذب الاسماء). رصفة.(اقرب الموارد از لسان العرب ). رجوع به مرتصف شود.
رصفلغتنامه دهخدارصف . [ رَ ص َ ] (ع اِ) آبی که از کوه بر سنگی فروریزد. (ناظم الاطباء)(آنندراج ) (منتهی الارب ) (فرهنگ فارسی معین ): ماءالرصف ؛ آبی که از کوه بر سنگی فروریزد و پاک و زلال گردد. (از اقرب الموارد). و منه : مزج هذا الشراب من ماء رصف نازع رصفاً آخر لأنه اصفی له و ارق ؛ ای مسیله م
عرصفةلغتنامه دهخداعرصفة. [ ع َ ص َ ف َ ] (ع مص ) کشیدن و به درازا دوباره کردن . (از منتهی الارب ). جذب کردن و کشیدن چیزی و آن را از طول شکافتن و پاره کردن . (از اقرب الموارد).