رهبرلغتنامه دهخدارهبر. [ رَ ب َ ] (نف مرکب ) راهبر. قائد. دال . راهنما. رهنما. هادی .مرشد: قلاووز. قلاوز. پیشرو. پیشوا. قدوه . امام . لیدر. (یادداشت مؤلف ). خفر. هادی . رهنما. بدرقه . (ناظم الاطباء). رهنما. (آنندراج ) (انجمن آرا) : به شاه جهان گفت پیغمبرم ترا
رهبرلغتنامه دهخدارهبر. [ رَ ب ُ ] (نف مرکب ) ره برنده . رهزن . راهزن . راهبر. قاطع طریق . قطاع الطریق . (یادداشت مؤلف ). رجوع به راهبُر شود. || برنده ٔ راه . راه سپار. رهسپر. رهنورد : زلزله در زمین فتاد و خروش از تکاپوی آن کُه رهبر. فرخی
رهبرفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که دیگری را راهنمایی کند؛ راهنما؛ راهبر.۲. (سیاسی) بالاترین مقام در جمهوری اسلامی ایران؛ ولی فقیه.
کنفوسیوسلغتنامه دهخداکنفوسیوس . [ ک ُ ] (اِخ ) مشهورترین فیلسوف چین (؟ 551 - ؟ 479 ق . م .) و پایه گذار یک سیستم اخلاقی مستحسن بود. او وفاداری به آداب و رسوم ملی و خانوادگی را در درجه ٔ اول اهمیت قرار می داد. (ازلاروس ). نامی تری
پیرفرهنگ فارسی عمید۱. کهنسال؛ سالخورده؛ کلانسال.۲. (اسم) (تصوف) مرشد؛ رهبر؛ پیر طریقت.⟨ پیر جادو: [قدیمی] آنکه عمر خود را در ساحری گذرانیده؛ جادوگر پیر.⟨ پیر خرابات: (تصوف) [قدیمی، مجاز]۱. آنکه خرابات را اداره کند؛ پیر میفروش.۲. انسان کامل و رهبر؛ مرشد و راهنمای تصوف؛ مرشد
خمینیلغتنامه دهخداخمینی . [ خ ُ م َ / م ِ ] (اِخ ) روح اﷲ. آیت اﷲ العظمی روح اﷲ الموسوی الخمینی .ولادت امام : امام خمینی رضوان اﷲ علیه روز بیستم جمادی الثانی (برابر با سالروز میلاد دخت گرامی پیامبر، حضرت فاطمه ٔ زهرا (س ) سال 132
رهبرلغتنامه دهخدارهبر. [ رَ ب َ ] (نف مرکب ) راهبر. قائد. دال . راهنما. رهنما. هادی .مرشد: قلاووز. قلاوز. پیشرو. پیشوا. قدوه . امام . لیدر. (یادداشت مؤلف ). خفر. هادی . رهنما. بدرقه . (ناظم الاطباء). رهنما. (آنندراج ) (انجمن آرا) : به شاه جهان گفت پیغمبرم ترا
رهبرلغتنامه دهخدارهبر. [ رَ ب ُ ] (نف مرکب ) ره برنده . رهزن . راهزن . راهبر. قاطع طریق . قطاع الطریق . (یادداشت مؤلف ). رجوع به راهبُر شود. || برنده ٔ راه . راه سپار. رهسپر. رهنورد : زلزله در زمین فتاد و خروش از تکاپوی آن کُه رهبر. فرخی
رهبرفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که دیگری را راهنمایی کند؛ راهنما؛ راهبر.۲. (سیاسی) بالاترین مقام در جمهوری اسلامی ایران؛ ولی فقیه.
رهبرلغتنامه دهخدارهبر. [ رَ ب َ ] (نف مرکب ) راهبر. قائد. دال . راهنما. رهنما. هادی .مرشد: قلاووز. قلاوز. پیشرو. پیشوا. قدوه . امام . لیدر. (یادداشت مؤلف ). خفر. هادی . رهنما. بدرقه . (ناظم الاطباء). رهنما. (آنندراج ) (انجمن آرا) : به شاه جهان گفت پیغمبرم ترا
رهبرلغتنامه دهخدارهبر. [ رَ ب ُ ] (نف مرکب ) ره برنده . رهزن . راهزن . راهبر. قاطع طریق . قطاع الطریق . (یادداشت مؤلف ). رجوع به راهبُر شود. || برنده ٔ راه . راه سپار. رهسپر. رهنورد : زلزله در زمین فتاد و خروش از تکاپوی آن کُه رهبر. فرخی
رهبرفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که دیگری را راهنمایی کند؛ راهنما؛ راهبر.۲. (سیاسی) بالاترین مقام در جمهوری اسلامی ایران؛ ولی فقیه.