گزدزلغتنامه دهخداگزدز. [ گ َ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان طبس مسینا بخش درمیان شهرستان بیرجند، واقع در 60 هزارگزی جنوب درمیان و 15 هزارگزی جنوب شوسه ٔ عمومی درح . هوای آن گرم و دارای 24 تن س
گزدزلغتنامه دهخداگزدز. [ گ َ دِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مؤمن آباد بخش درمیان شهرستان بیرجند، واقع در 62 هزارگزی جنوب درمیان و 9 هزارگزی خاور شوسه ٔ عمومی مشهد به زاهدان . هوای آن گرم و دارای 535
جدشلغتنامه دهخداجدش . [ ج َ ] (ع مص ) اراده ٔ گرفتن کردن چیزی را. (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ). اراده ٔ گرفتن چیزی کردن . (از ناظم الاطباء). گرداندن چیزی برای گرفتن آن . (از قطر المحیط). جدش الشی ٔ یجدشه جدشا؛ اداره لیأخذه . (از قطر المحیط).
جدشلغتنامه دهخداجدش . [ ج َ دَ ] (ع اِ) زمین درشت . (منتهی الارب ) (تاج العروس ). ج ، اَجداش . (منتهی الارب ) (تاج العروس ) (آنندراج ) (قطر المحیط).
پرخشفرهنگ فارسی عمید۱. کفل؛ سرین.۲. کفل و ساغری اسب و استر: ◻︎ بور شد چرمهٴ تو از بس خون / که زدش بر پرخش و بر پهلو (مسعودسعد: لغتنامه: پرخش).
زهربیزلغتنامه دهخدازهربیز. [ زَ ] (نف مرکب ) غربال کننده ٔ زهر. بیزنده ٔ زهر. || در بیت زیر (در صفت شمشیر) ظاهراً بمعنی به زهر آمیخته آمده است : کشید آبگون آتش زهربیززدش بر سر و ترک و یال از ستیز. اسدی (گرشاسبنامه ).رجوع به زهر شود.<
دشنام زدنلغتنامه دهخدادشنام زدن . [ دُ زَ دَ ] (مص مرکب ) دشنام دادن . ناسزا گفتن : اگر دعات کنند از پی غرض مشنودعاش کن که زند از نصیحتت دشنام . میرخسرو (از آنندراج ).کسی کش پیش از او گفتی نکونام زدش اندر قفا صد گونه دشنام .<p c
کتفگاهلغتنامه دهخداکتفگاه . [ ک َ ت ِ ] (اِ مرکب ) آن موضع از بدن آدمی که در آن دوش می باشد. (آنندراج ). شانه گاه . (از منتهی الارب ). آن موضع از بدن آدمی که در آن شانه جای دارد. (فرهنگ فارسی معین ). || کتف . دوش . (فرهنگ فارسی معین ) : زدش بر کتفگاه و بردش ز جای <br
خانه روبلغتنامه دهخداخانه روب . [ ن َ / ن ِ ] (نف مرکب مرخم )روبنده و پاک کننده ٔ خانه . تمیزکننده ٔ خانه . || خانه برانداز. خانه کن . مبذر. متلف : زن بچشم تو گرچه خوب شودزشت باشد چو خانه روب شود. اوحدی .<