جزفرهنگ فارسی عمید۱. صدایی که از برخورد آب به آتش یا هرچیز داغ شنیده میشود.۲. صدای تف دادن چیزی در روغن؛ جزجز.⟨ جز جگر زدن: [عامیانه، مجاز] به درد بیدرمان مبتلا شدن.⟨ جز زدن: (مصدر لازم) [مجاز]۱. سوختن و جزجز کردن چیزی در روی آتش.۲. از سوز دل ناله و زاریکردن.
غلتفرهنگ فارسی عمید۱. = غلتیدن۲. (اسم مصدر) (موسیقی) گردانیدن آواز در حلق؛ کشش دادن صوت هنگام آوازهخوانی؛ تریل.⟨ غلت خوردن: (مصدر لازم) در حالت خواب یا درازکشیدگی بر روی زمین از یک پهلو به پهلوی دیگر گشتن؛ غلتیدن.⟨ غلت دادن: (مصدر متعدی) کسی یا چیزی را در روی زمین از یک پهلو به پهلوی دیگ
گندلغتنامه دهخداگند. [ گ َ ] (اِ) اوستا گئینتی (بوی متعفن )، پهلوی گند ، گندگ (گنده )، هندی باستان گندها (بو، عطر [ خوشبو ] )، افغانی گنده ، بلوچی گند (گل [ به کسر اول ] ، فضله )، گندک ، گندق (بد، شریر)، پارسی باستان گسته (بدی ، تنفرآور)، سریکلی قند . (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ).بوی بد ر
سرفرهنگ فارسی عمید۱. (زیستشناسی) عضو بدن انسان و حیوان از گردن به بالا که مغز و چشم و گوش و بینی در آن قرار دارد.۲. [مجاز] آغاز و اول چیزی: سر زمستان، سر سال.۳. [مجاز] بالای چیزی: سر درخت، سر دیوار، سر کوه.۴. [مجاز] نوک چیزی: سرِ انگشت، سر سوزن.۵. (اسم، صفت) [جمع: سران] [مجاز] شخص بزرگ؛ سرور؛
زدنفرهنگ فارسی عمید۱. چیزی را با فشار و به طور ناگهانی به جایی کوبیدن: تخم مرغ را زد به دیوار.۲. (مصدر لازم) وارد کردن فشار یا ضربه به چیزی: زد توی سر خودش.۳. [عامیانه، مجاز] نصب کردن؛ چسباندن: تابلو را به دیوار زدم.۴. وارد کردن ضربه به کسی؛ کتک زدن.۵. مورد اصابت گلوله قرار دادن: از پشت زدندش.<
زدنلغتنامه دهخدازدن . [ زَ دَ ] (مص ) پهلوی ، ژتن و زتن از ریشه ٔ ایرانی قدیم : جتا، جن . اوستا: گن (بارتولمه 490) (نیبرگ 258). پارسی باستان ریشه ٔ: اَجَنَم ، جَن (کشتن ). هندی باستان ریشه ٔ: هنتی هن و گم (مضروب کردن ، کشتن
زدندیکشنری فارسی به عربیابتر , اثر , احقن , اصبح , اضرب , انجز , توة , دقة , ذبابة , ربطة , سديم , شاب , شريحة , صفعة , صوت , ضربة , قطع , کدمة , لمس , مسرحية , مسمار , مطرقة , نبتة , نفوذ , وکزة
زدندیکشنری فارسی به انگلیسیaffix, beat, blow, bust, clip, clout, cut, dash, deal, delete, dig, hew, excision, knock, lop, nip, omit, pare, pin, poke, poll, prune, pulsate, rob, send, smash, sock, steal, stick, strike, treat, whip, whisk
دامن زدنلغتنامه دهخدادامن زدن . [ م َ زَ دَ ](مص مرکب ) حرکت دادن دامن باد کردن را. بحرکت دادن دامن باد کردن یا باد زدن چیزی را چون آتش و غیره .- دامن زدن آتش ؛ افروختن آتش . شعله ور کردن آن .- دامن زدن آتش فتنه ؛ غلیظ کردن شر و فتنه . (لغ
دانه زدنلغتنامه دهخدادانه زدن . [ ن َ / ن ِ زَ دَ ] (مص مرکب ) دانه جستن از بدن هنگام ابتلای ببرخی بیماریها چون بیماری آبله مرغان و سرخک و جز آن . دانه جستن . برآمدگی خرد پیدا آمدن در بدن از آبله و غیره .
داو زدنلغتنامه دهخداداوزدن . [ زَ دَ ] (مص مرکب ) بنوبت بازی کردن .- داوتمامی زدن ؛ ادعای کمال کردن . دعوی کمال کردن .
دایره زدنلغتنامه دهخدادایره زدن . [ ی ِ رَ / رِ زَ دَ ] (مص مرکب ) حلقه بستن . دائره بستن . || زدن دورویه و دف . نواختن دایره .به نوازش درآوردن دورویه . رجوع به دائره زدن شود.
دبدبه زدنلغتنامه دهخدادبدبه زدن . [ دَ دَ ب َ / ب ِ زَ دَ] (مص مرکب ) طبل زدن . دهل و نقاره زدن . طبلک زدن .- دبدبه ٔ بندگی زدن ؛ آشکارا و برملا اظهار بندگی کردن : با فلک آن دم که نشینی به خوان پیش من اف