جندانلغتنامه دهخداجندان . [ ج ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان رودشت بخش کوهپایه ٔ شهرستان اصفهان واقع در 12هزارگزی جنوب خاوری کوهپایه و 11هزارگزی جنوب شوسه ٔ اصفهان به یزد. موقع جغرافیایی آن جلگه و هوای آن معتدل است . سکنه ٔ آن <
جندانلغتنامه دهخداجندان . [ ج ُ ] (اِخ ) شهریست بزرگوار از شهرستانهای چین . (حدود العالم ) : رسیدند زی شهر جندان فرازسیه خیمه زد در نشیب و فراز. رودکی (از حفان ).
جندیانلغتنامه دهخداجندیان . [ ج ُ ] (اِ) ج ِ جندی . لشکریان :از خدا لابه کنان آن جندیان که بده باد ظفر ای حکمران .مولوی .
جنیدیانلغتنامه دهخداجنیدیان . [ ج ُ ن َ ] (اِخ ) فرقه ای از صوفیه بر طریقت ابوالقاسم جنیدبن محمد ملقب به طاوس العلماء. رجوع به کشف المحجوب هجویری شود.
زندانلغتنامه دهخدازندان . [ زَ ] (ع اِ) تثنیه ٔ زند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به زند شود.
زندانی کردندیکشنری فارسی به انگلیسیconfine, detain, immure, imprison, incarcerate, institutionalize, intern, shut
زندانی کردنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: ارادۀ اجتماعی عام ردن، حبس کردن، بهزندانافکندن، محصور کردن، درچاردیواری نگاهداشتن، قرنطینه کردن، پشت میلهها انداختن زندانی بودن، آب خنک خوردن
سجندیکشنری عربی به فارسیزندان , محبس , حبس , زنداني شدن , حبس بودن , حبس کردن , وابسته به زندان , زندان کردن
زندانلغتنامه دهخدازندان . [ زَ ] (ع اِ) تثنیه ٔ زند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به زند شود.
زندانلغتنامه دهخدازندان . [ زِ ] (اِ) بندیخانه . (آنندراج ) (شرفنامه ٔ منیری ). محبس . بندیخانه . قیدخانه . حبس . سجن . (ناظم الاطباء). جایی که متهمان و محکومان را در آن نگاهدارند. بندیخانه . محبس . قیدخانه . (فرهنگ فارسی معین ). این کلمه در فرهنگستان ایران بجای محبس پذیرفته شده است . رجوع به
زندانلغتنامه دهخدازندان . [ زَ ] (اِخ ) ناحیه ای به مصیصة. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (منتهی الارب ). رجوع به معجم البلدان شود. || نام دهی به مالین . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (منتهی الارب ) (از معجم البلدان ). || نام دهی به مرو. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (از معجم البلدان ) (منتهی الارب ).
زندانلغتنامه دهخدازندان . [ زِ ] (اِخ ) دهی از بخش کن شهرستان تهران است که 210 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
زندانلغتنامه دهخدازندان . [ زِ ] (اِخ ) دهی از دهستان حسن آباد است که در بخش حومه ٔ شهرستان سنندج واقع است و 210 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
زندانلغتنامه دهخدازندان . [ زَ ] (ع اِ) تثنیه ٔ زند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به زند شود.
زندانلغتنامه دهخدازندان . [ زِ ] (اِ) بندیخانه . (آنندراج ) (شرفنامه ٔ منیری ). محبس . بندیخانه . قیدخانه . حبس . سجن . (ناظم الاطباء). جایی که متهمان و محکومان را در آن نگاهدارند. بندیخانه . محبس . قیدخانه . (فرهنگ فارسی معین ). این کلمه در فرهنگستان ایران بجای محبس پذیرفته شده است . رجوع به
زندانلغتنامه دهخدازندان . [ زَ ] (اِخ ) ناحیه ای به مصیصة. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (منتهی الارب ). رجوع به معجم البلدان شود. || نام دهی به مالین . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (منتهی الارب ) (از معجم البلدان ). || نام دهی به مرو. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (از معجم البلدان ) (منتهی الارب ).
زندانلغتنامه دهخدازندان . [ زِ ] (اِخ ) دهی از بخش کن شهرستان تهران است که 210 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
زندانلغتنامه دهخدازندان . [ زِ ] (اِخ ) دهی از دهستان حسن آباد است که در بخش حومه ٔ شهرستان سنندج واقع است و 210 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).