زورمندلغتنامه دهخدازورمند. [ م َ ] (ص مرکب ) بمعنی صاحب قدرت و توانا باشد،چه مند بمعنی صاحب هم آمده است . (برهان ). توانا و خداوند زور. (شرفنامه ٔ منیری ). هرچه پرزور و قوی . (آنندراج ). دارای زور و نیرو. زورآور. چیره دست . (فرهنگ فارسی معین ). صاحب قوت و قدرت و توانا و قوی و تنومند. (ناظم الاط
زورمندفرهنگ فارسی عمیددارای زور و نیرو؛ پرزور؛ نیرومند: ◻︎ ضعیفان را مکن بر دل گزندی / که درمانی به جور زورمندی (سعدی: ۱۸۸).
زورآورلغتنامه دهخدازورآور. [ وَ ] (نف مرکب ) زورآورنده . زورمند. نیرومند. پهلوان . (فرهنگ فارسی معین ). قوی . نیرومند. زورمند. پرزور. ج ، زورآوران .(یادداشت بخط مرحوم دهخدا). هر چیز پرزور و قوی . (آنندراج ). زبردست و غالب . (ناظم الاطباء) : یکی داستان زد بر این بر پل
بچهلغتنامه دهخدابچه . [ ب َ چ َ / چ ِ / ب َچ ْ چ َ / چ ِ ] (اِ) کودک . طفل . ولید. زاک . صبی . طفل و بچه ٔ آدمی و حیوان . (از آنندراج ). ولد. فرزند. (فرهنگ شعوری ). ولیده . کودک نارسیده . کر
زورمندلغتنامه دهخدازورمند. [ م َ ] (ص مرکب ) بمعنی صاحب قدرت و توانا باشد،چه مند بمعنی صاحب هم آمده است . (برهان ). توانا و خداوند زور. (شرفنامه ٔ منیری ). هرچه پرزور و قوی . (آنندراج ). دارای زور و نیرو. زورآور. چیره دست . (فرهنگ فارسی معین ). صاحب قوت و قدرت و توانا و قوی و تنومند. (ناظم الاط
زورمندفرهنگ فارسی عمیددارای زور و نیرو؛ پرزور؛ نیرومند: ◻︎ ضعیفان را مکن بر دل گزندی / که درمانی به جور زورمندی (سعدی: ۱۸۸).
زورمندلغتنامه دهخدازورمند. [ م َ ] (ص مرکب ) بمعنی صاحب قدرت و توانا باشد،چه مند بمعنی صاحب هم آمده است . (برهان ). توانا و خداوند زور. (شرفنامه ٔ منیری ). هرچه پرزور و قوی . (آنندراج ). دارای زور و نیرو. زورآور. چیره دست . (فرهنگ فارسی معین ). صاحب قوت و قدرت و توانا و قوی و تنومند. (ناظم الاط
نازورمندلغتنامه دهخدانازورمند. [ م َ ] (ص مرکب ) بی زور. کم زور. عاجز. ناتوان . ضعیف . کم قوت : سگ کیست روباه نازورمندکه شیر ژیان را رساند گزند.نظامی .
زورمندفرهنگ فارسی عمیددارای زور و نیرو؛ پرزور؛ نیرومند: ◻︎ ضعیفان را مکن بر دل گزندی / که درمانی به جور زورمندی (سعدی: ۱۸۸).
نازورمندفرهنگ فارسی عمیدکمزور؛ بیزور؛ ناتوان: ◻︎ سگ کیست روباه نازورمند / که شیر ژیان را رسانَد گزند (نظامی۵: ۸۲۴).