جرغ جرغلغتنامه دهخداجرغ جرغ . [ ج ِ ج ِ ] (اِ صوت ) آواز شکستن انگشتان که برای رفع ماندگی ، انگشت کنند و مانند آن . (یادداشت مؤلف ). جِرِغ جِرِغ . رجوع بکلمه مزبور شود.
جرغ جرغلغتنامه دهخداجرغ جرغ . [ ج ِ رِ ج ِرِ ] (اِ صوت ) جِرِغ جِرِغ ؛ آواز شکستن انگشتان و مانند آن . (یادداشت مؤلف ). رجوع بکلمه ٔ مزبور شود.
خرمرد رندلغتنامه دهخداخرمرد رند. [ خ َ م َ دِ رِ] (اِ مرکب ) احمقی که کار زیرکان کردن خواهد و از عهده نیاید. ریش گاو. زیرک سار. (یادداشت بخط مؤلف ).
حذوقلغتنامه دهخداحذوق . [ ح ُ ] (ع مص ) زیرک سار شدن . (دهار). زیرک سار شدن در کاری . (دستور اللغه ٔ ادیب نطنزی ). || سخت ترش شدن . (تاج المصادر بیهقی ). حذوق خَل ّ، حذق خل ؛ سخت ترش شدن سرکه . (منتهی الارب ). || حذوق رباط در دست گوسفند؛ نشان گذاشتن رسن بر دست او. || حذوق خَل ّ دهان را؛ گزیدن
دیمومتلغتنامه دهخدادیمومت . [ دَ م َ ] (ع اِمص ) مأخوذ از دیمومة عربی بمعنای همیشگی . پیوستگی . دوام . پایندگی . جاویدی . بی کرانگی . (یادداشت مؤلف ). رجوع به دیمومة شود : ازل همیشه و دیمومت و خلود و ابدمیان هریک چون فرق کرد زیرک سار.ناصرخ
حذاقلغتنامه دهخداحذاق . [ ح ِ ] (ع مص ) حِذق . حذاقت : حذق الصبی القرآن او العمل حِذقاً و حِذاقاً و حذاقةً؛ آموخت کودک قرآن را یا کار را و زیرک شد در آن . || یوم حذاق الصبی ؛ روز قرآن ختم کردن کودک . (منتهی الارب ). || سخت زیرک سار شدن در کاری . (تاج المصادر بیهقی ).
حذاقةلغتنامه دهخداحذاقة. [ ح َ ق َ ] (ع مص ) حِذاق . حِذق . سخت زیرک سار شدن . (تاج المصادر بیهقی ). زیرک شدن . (دهار). زیرکی . استادی . مهارت . نیک دانی . زیرک ساری . زیرک شدن درکاری . دانائی . حذاقت صبی در قرآن یا عملی از اعمال ؛آموختن کودک قرآن یا کاری را و زیرک شدن در آن . (منتهی الارب ).
زیرکلغتنامه دهخدازیرک . [ رَ ] (اِخ ) دهی از دهستان موردستان است که در بخش بشرویه ٔ شهرستان فردوس واقع است و 180 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
زیرکلغتنامه دهخدازیرک . [ رَ ] (ص ) دانا و حکیم و فهیم و مُدرِک و صاحب هوش . (برهان ) (آنندراج ) (از غیاث ) (از جهانگیری ). دانا و حکیم و فهیم و هوشیار و عاقل و ذهین و صاحب فراست و بابصیرت و بااطلاع و تیزفهم و سریعالانتقال و مدرک و باهوش . (ناظم الاطباء). فَطِن . سبک روح . تیزدل . ظریف . ذَکی
زیرکدیکشنری فارسی به عربیانذار , انيق , جرح بليغ , حاد , حذر , خداع , داهية , ذکي , رائع , سريع , غير ملحوظ , فطن , کتوم , متحمس , واسع الاطلاع , وجبة خفيفة
زیرکدیکشنری فارسی به انگلیسیacute, astute, bright, canny, clever, intelligent, keen, knowing, nimble, perceptive, percipient, perspicacious, politic, quick, quick-witted, sagacious, sage, sharp, sharp-witted, shrewd, smart, subtle, wise, witty
خونیک زیرکلغتنامه دهخداخونیک زیرک . [ رِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان القورات بخش حومه ٔ شهرستان بیرجند. واقع در 30 هزارگزی شمال خاوری بیرجند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
حصارزیرکلغتنامه دهخداحصارزیرک . [ ح ِ رَ ] (اِخ ) دهی است جزء بخش شهریار شهرستان تهران واقع در 3500گزی جنوب علیشاه عوض واقع در جلگه ولی معتدل . دارای 290 تن سکنه میشود. ترکی و فارسی زبانند. از دو رشته قنات مشروب میشود. محصولات آن
زیرکلغتنامه دهخدازیرک . [ رَ ] (اِخ ) دهی از دهستان موردستان است که در بخش بشرویه ٔ شهرستان فردوس واقع است و 180 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
نوغاب زیرکلغتنامه دهخدانوغاب زیرک . [ ب ِ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان القورات بخش حومه ٔ شهرستان بیرجند، در 23 هزارگزی شمال شرقی بیرجند در منطقه ٔ کوهستانی معتدل هوایی واقع است و 299 تن سکنه دارد. آبش از قنات ، محصولش غلات و گردو
زیرکلغتنامه دهخدازیرک . [ رَ ] (ص ) دانا و حکیم و فهیم و مُدرِک و صاحب هوش . (برهان ) (آنندراج ) (از غیاث ) (از جهانگیری ). دانا و حکیم و فهیم و هوشیار و عاقل و ذهین و صاحب فراست و بابصیرت و بااطلاع و تیزفهم و سریعالانتقال و مدرک و باهوش . (ناظم الاطباء). فَطِن . سبک روح . تیزدل . ظریف . ذَکی