سافرلغتنامه دهخداسافر. [ ف ِ] (ع ص ، اِ) مسافر. (شرح قاموس ). مسافر و فعل آن نیامده است . و بعضی گویند: سفر سفوراً. (از منتهی الارب ) (قطر المحیط). ج ، اَسفار، سَفر. سَفَرَة، سُفّار. (قطر المحیط). بسفر رونده . سفرکننده . کاروانی . || رسول و مصلح میان قوم . (منتهی الارب ). سفیر. || نویسنده . (
سافردیکشنری عربی به فارسیتبديل کردن , مسافرت کردن با بليط تخفيف دار , هر روزاز حومه بشهر وبالعکس سفرکردن
سافرفرهنگ فارسی معین(فِ) [ ع . ] (اِفا.) 1 - سفرکننده . ج . سفره ، سفار. 2 - رسول ، سفیر. 3 - کاتب . ج . سفره . 4 - زن گشاده روی . ج . سوافر. 5 - اسب کم گوشت . 6 - فرشته ای که اعمال بندگان را نگاه می دارد.
مقیاس توفند سفیر ـ سیمپسونSaffir-Simpson hurricane scaleواژههای مصوب فرهنگستانطرحوارۀ ردهبندی شدت توفند براساس بیشینۀ سرعت باد سطح زمین و نوع و گسترۀ خسارت ناشی از توفان
گِردگویچگی وراثتیhereditary spherocytosis, congenital hemolytic anemia, congenital spherocytic anemia, Minkowski-Chauffard syndromeواژههای مصوب فرهنگستانوجود گردگویچه در خون با منشأ مادرزاد
شافرلغتنامه دهخداشافر. [ ف ِ ] (اِخ ) (به عبری به معنای درخشندگی ) کوه ... در دشت عربستان و یکی از منازل بنی اسرائیل بود. رولندس برآن است که کوه عریف همان کوه شافر است و بر ساحل غربی خلیج عقبه واقع است اما دیگری کوه شریف را شافر دانسته است که تخمیناً بمسافت 70</span
شافیرلغتنامه دهخداشافیر. (اِخ ) بازار... وآن شهری میباشد که میخاء نبی آن را خطاب میفرماید (میکاه 1 : 11) و اوسیبیوس و هیرونیمس آن را در کوهستانی که در میانه ٔ الوثر و پولیس و اشقلون واقع است دانسته اند، لیکن بعضی برآنند که هما
سافریلغتنامه دهخداسافری . [ ف ِ ری ی ] (اِخ )ایوب بن اسحاق بن سافری بغدادی مکنی به ابوسلیمان نزیل رمله . از محدثان است . رجوع به انساب سمعانی شود.
سافریهلغتنامه دهخداسافریه .[ ف ِ ری ْ ی َ ] (اِخ ) قریه ای است در جانب رمله . و هانی بن کلثوم بن عبداﷲ در روزگار ولایت عمربن عبدالعزیز در آن درگذشت . (معجم البلدان ). رجوع به سافری شود.
سافرتهلغتنامه دهخداسافرته . [ ف َ ت ِ ] (اِ) مسافران . (شمس اللغات ). رونده ٔ راه دور. بیابان نورد. رونده از شهری بشهری . مسافر. (فرهنگ خطی کتابخانه ٔ لغت نامه ) .
سافردزلغتنامه دهخداسافردز. [ ف َ دِ ] (اِخ ) قریه ای است بر کنار جیحون نزدیک آمل براه خوارزم . (انساب سمعانی : السافر دزی ) (معجم البلدان ). یکی از بلاد خوارزم و جرجانیه است . (نزهة القلوب چ اروپاص 258).
سافردزیلغتنامه دهخداسافردزی . [ ف َ دِ ] (اِخ ) محمدبن داودبن عصام بن سلام سافردزی . از محدثان است . رجوع به انساب سمعانی شود.
طیسلةلغتنامه دهخداطیسلة. [ طَ س َ ل َ ] (ع مص ) سفر نزدیک کردن و زیاد گردیدن شتران مسافر. (منتهی الارب ). سافر قریباً فکثر ماله . (قطر المحیط).
سافریلغتنامه دهخداسافری . [ ف ِ ری ی ] (اِخ )ایوب بن اسحاق بن سافری بغدادی مکنی به ابوسلیمان نزیل رمله . از محدثان است . رجوع به انساب سمعانی شود.
سافریهلغتنامه دهخداسافریه .[ ف ِ ری ْ ی َ ] (اِخ ) قریه ای است در جانب رمله . و هانی بن کلثوم بن عبداﷲ در روزگار ولایت عمربن عبدالعزیز در آن درگذشت . (معجم البلدان ). رجوع به سافری شود.
سافرات الوجوهلغتنامه دهخداسافرات الوجوه . [ ف ِ تُل ْ وُ ] (ع ص مرکب ) زنان گشاده روی : عورات سافرات الوجوه و رجال را حافیات الارجل از خانه ها بیرون می آورد. (جهانگشای جوینی ).
سافرتهلغتنامه دهخداسافرته . [ ف َ ت ِ ] (اِ) مسافران . (شمس اللغات ). رونده ٔ راه دور. بیابان نورد. رونده از شهری بشهری . مسافر. (فرهنگ خطی کتابخانه ٔ لغت نامه ) .
سافردزلغتنامه دهخداسافردز. [ ف َ دِ ] (اِخ ) قریه ای است بر کنار جیحون نزدیک آمل براه خوارزم . (انساب سمعانی : السافر دزی ) (معجم البلدان ). یکی از بلاد خوارزم و جرجانیه است . (نزهة القلوب چ اروپاص 258).
ابومسافرلغتنامه دهخداابومسافر. [ اَ م ُ ف ِ ] (اِخ ) کیسان . از روات است . وکیع از او و او از سعیدبن جبیر روایت کند.
مسافرلغتنامه دهخدامسافر. [م َ ف ِ ] (ع اِ) ج ِ مِسفرة. (اقرب الموارد). رجوع به مسفرة شود. || مَسافرالوجه ؛ آنچه پیدا و نمایان باشد از روی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
مسافرلغتنامه دهخدامسافر. [ م ُ ف ِ ] (اِخ )ابن ابی عمروبن اُمیةبن عبدالشمس . شاعر و از بزرگان بنی امیه در عهد جاهلی است . در حدود سال 10 هَ . ق . درگذشته است . (از اعلام زرکلی ج 8 ص 104 از الا
مسافرلغتنامه دهخدامسافر. [ م ُ ف ِ ] (ع ص ) سفرکننده . (دهار). آنکه در سفر است . رونده از شهری به شهری دیگر. (اقرب الموارد). مقابل مقیم . پی سپر. رونده .راهی . رهرو. سفری . کاروانی . آنکه به سفر می رود. سیاح . سفررفته . راه گذر و آنکه موقتاً در جایی اقامت می کند. (ناظم الاطباء). ابن الارض . اب