سلطان العلماءلغتنامه دهخداسلطان العلماء. [ س ُ نُل ْ ع ُ ل َ ] (اِخ ) حسین بن میرزا رفیعالدین محمدبن امیر شجاع الدین محمود حسینی . نسب وی اصفهانی است و زادگاهش نیز اصفهان است . وی از بزرگان علماء و امامیه بوده است . مدت پنج سال وزارت شاه عباس صفوی و دوسال وزارت شاه صفی را بعهده داشت . شاه صفی وی را از
سلطانلغتنامه دهخداسلطان . [ س ُ ] (اِخ ) ابن مرشد، امام مسقط مقتول در 1154 هَ .ق . وی در دوره ٔ نادرشاه افشار از اطاعت ایران سرپیچید و در جنگ با سپاه ایران بفرماندهی کلبعلیخان کوسه احمدلو در مسقط کشته شد و پسرش سیف بامر نادر بحکومت مسقط و عمان منصوب شد. (فرهنگ
سلطانلغتنامه دهخداسلطان . [ س ُ ] (اِخ ) اسمش سلطان محمد پسر رئیس بهاءالدین قمی معمایی بوده گویند بجمال باطنی و ظاهری آراسته آخرالامر کلانتر آنجا شده این چند بیت و رباعی از اوست :خاک کویت دم مردن همه در چشم کشم تا بمرگم نفشاند دگری بر سر خویش .ایضاً:شرمندگی ز قاتل خود کشته ٔ مر
سلطانفرهنگ فارسی عمید۱. فرمانروا؛ پادشاه.۲. حجت؛ برهان.۳. (اسم مصدر) قدرت؛ تسلط.۴. [قدیمی] در دورۀ صفویه، فرماندهِ قشون.۵. [قدیمی] در دورۀ قاجار، صاحبمنصبی که عدهای سرباز به فرمان او بودند.
حسین سلطان العلماءلغتنامه دهخداحسین سلطان العلماء. [ ح ُ س َ ن ِ س ُ نُل ْ ع ُ ل َ ] (اِخ ) رجوع به حسین خلیفه سلطان شود.
طاهرلغتنامه دهخداطاهر. [ هَِ ] (اِخ ) ابن سلطان العلماء امیرمحمد طاهربن میرسید علی بن سلطان العلماء. او راست : حاشیه ای بر شرح هدایةالاثیریة. (از الذریعه ج 6 ص 139).
ابوالقاسملغتنامه دهخداابوالقاسم . [ اَ بُل ْ س ِ ](اِخ ) سلطان العلماء اسفراینی . او به سال 493 هَ . ق .ملاحده کشته شد. رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 364 شود.
علی مرعشیلغتنامه دهخداعلی مرعشی . [ ع َ ی ِ م َ ع َ ] (اِخ ) (علی نواب ...) ابن سلطان العلماء مرعشی فقیه قرن یازدهم هَ . ق . است . اوراست : شرح القواعد، در فقه . (از معجم المؤلفین ).
سلطانلغتنامه دهخداسلطان . [ س ُ ] (اِخ ) ابن مرشد، امام مسقط مقتول در 1154 هَ .ق . وی در دوره ٔ نادرشاه افشار از اطاعت ایران سرپیچید و در جنگ با سپاه ایران بفرماندهی کلبعلیخان کوسه احمدلو در مسقط کشته شد و پسرش سیف بامر نادر بحکومت مسقط و عمان منصوب شد. (فرهنگ
سلطانلغتنامه دهخداسلطان . [ س ُ ] (اِخ ) اسمش سلطان محمد پسر رئیس بهاءالدین قمی معمایی بوده گویند بجمال باطنی و ظاهری آراسته آخرالامر کلانتر آنجا شده این چند بیت و رباعی از اوست :خاک کویت دم مردن همه در چشم کشم تا بمرگم نفشاند دگری بر سر خویش .ایضاً:شرمندگی ز قاتل خود کشته ٔ مر
سلطانفرهنگ فارسی عمید۱. فرمانروا؛ پادشاه.۲. حجت؛ برهان.۳. (اسم مصدر) قدرت؛ تسلط.۴. [قدیمی] در دورۀ صفویه، فرماندهِ قشون.۵. [قدیمی] در دورۀ قاجار، صاحبمنصبی که عدهای سرباز به فرمان او بودند.
سلطانلغتنامه دهخداسلطان . [ س ُ ](ع اِ) ملک . (منتهی الارب ). والی . (آنندراج ) (غیاث ).پادشاه . والی . (ناظم الاطباء). فرمان ده . (مهذب الاسماء) : بیکث ، قصبه ٔ چاچ است و شهری بزرگ است و آبادان و خرم و مستقر سلطان اندر وی است . (حدود العالم ). قرطبه ، قصبه ٔ اندلس است
حجاج سلطانلغتنامه دهخداحجاج سلطان . [ ح َج ْ جا ج ِ س ُ ] (اِخ ) ابن قطب الدین (656- 670 هَ .ق .) مستوفی گوید: بعد از پدر بحکم ارث و فرمان منکوقاآن پادشاهی کرمان بدو تعلق گرفت و چون او کودک بود منکوحه ٔ پدرش قتلغترکان مدبر کار او گ
پهلوان حسنعلی سلطانلغتنامه دهخداپهلوان حسنعلی سلطان . [ پ َ ل َ ح َ س َ ع َ س ُ ] (اِخ ) رجوع به حسنعلی سلطان ... در حبیب السیر چ خیام (ج 4 صص 295 - 297) شود.
پیربداق سلطانلغتنامه دهخداپیربداق سلطان . [ ب ُ س ُ ] (اِخ ) برادر مصطفی خان از خوانین اوزبک . پیربداق بدیعالجمال خواهر سلطان حسین بایقرا را بزنی گرفت . رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 123 و 124 و <sp
پیرسلطانلغتنامه دهخداپیرسلطان . [ س ُ ] (اِخ ) (امیر... برلاس ) از یاران میرزا ابوالقاسم بابر و حاکم بخش قندوز و بقلان از جانب او. (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 54).