سندانلغتنامه دهخداسندان . [ س ِ ] (ع ص ) مردی قوی بزرگ جثه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || گرگ سخت قوی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد).
سندانلغتنامه دهخداسندان . [ س ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان آغمیون بخش مرکزی شهرستان سراب . دارای 400 تن سکنه است . آب آن از چاه . محصول آنجا غلات و حبوبات . شغل اهالی زراعت و گله داری است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
سندانلغتنامه دهخداسندان . [ س ِ ] (اِ) ابزاری است که آهنگران و مسگران بر آن چیزها کوبند. افزاری باشد مسگران و زرگران و آهنگران را. (برهان ). آهنی ضخیم که فلزات و جز آن را بر آن نهند و با پتک کوبند. آلتی است معروف که آهنگران بدان آهن فولاد کوبند. (آنندراج ). از آلات آهنگران و زرگران که آهن و زر
سندانفرهنگ فارسی عمید۱. افزار آهنی ضخیم که آهنگران قطعۀ آهنی را به روی آن میگذارند و با پتک یا چکش میکوبند.۲. [قدیمی] میخ ستبر و یا تکۀ آهن زیر کوبۀ در.
سندیانلغتنامه دهخداسندیان . [ س ِ ] (اِ مرکب ) مردمان منسوب بسند را گویند و آن ولایتی است مشهور. (برهان ) (آنندراج ). رجوع به سند شود.
سندیانلغتنامه دهخداسندیان . [ س ِ ] (اِ) نام درخت بلوط بلغت اهل شام . (برهان ) (آنندراج ). به لغت اهل شام و به لغت اهل مصر سلداسوف است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). بلوط. (یادداشت مؤلف ). بلخ . بلاخ . و آن درختی است و کدین گازران از آن کنند. بلوط یا گونه ای از بلوط است . رجوع به بلوط شود. سندیان الا
سنگدانلغتنامه دهخداسنگدان . [ س َ ] (اِ مرکب ) عضو عضلانی که دارای الیاف ماهیچه ای قوی و سخت جهت خرد کردن دانه ها و دیگر مواد غذایی پرندگان در مسیر مری پس از چینه دان و قبل از معده ٔ اصلی قرار دارد. وجه تسمیه ٔ این عضو بدان جهت است که پرندگان دانه خوار جهت خرد کردن دانه ها که معمولاً سفت و سخت
شندانلغتنامه دهخداشندان . [ ش َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان پسکوه بخش قاین شهرستان مشهد. سکنه ٔ آن 158 تن . آب از قنات . محصول آن غلات ، زعفران . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شنذانلغتنامه دهخداشنذان . [ ش َ ](اِخ ) ناحیتی است پیوسته به بلاد خزران : ای جمال الدین چو اسپهبد نماندحصن شنذان و ارجوان بدرود باد.خاقانی .
سندانیلغتنامه دهخداسندانی . [ س ِ ] (ص نسبی ) منسوب به سندان . || (اِ) یکی از استخوانهای سه گانه ٔ گوش میانی که آنرا سندان گوش نیز گویند.
سندانیincusواژههای مصوب فرهنگستانقسمت فوقانی ابر کومهایبارا که به شکل سندان با نمای هموار و ریسهدار و مخطط است
سندان شکستنلغتنامه دهخداسندان شکستن . [ س ِ ش ِ ک َ ت َ ] (مص مرکب ) خرد کردن سندان . بقطعات کردن سندان .- سندان بمشت شکستن ؛ خرد کردن سندان بزخم و ضرب مشت و آن کنایه از کار ناممکن است : بخردان مفرمای کار درشت که سندان نشاید شکستن بمشت .<b
سندان دللغتنامه دهخداسندان دل . [ س ِ دِ ] (ص مرکب ) سخت دل . دل سخت . آهن دل . مقابل نرم دل : مرد خندان دل نباشی مرد سندان دل مباش . سنایی .چه مایه بنده ٔ سندان دلم ترا ملکاکه در ترازوی نیکی کم از سپندانم .سوزنی
سندانیلغتنامه دهخداسندانی . [ س ِ ] (ص نسبی ) منسوب به سندان . || (اِ) یکی از استخوانهای سه گانه ٔ گوش میانی که آنرا سندان گوش نیز گویند.
سندان شکستنلغتنامه دهخداسندان شکستن . [ س ِ ش ِ ک َ ت َ ] (مص مرکب ) خرد کردن سندان . بقطعات کردن سندان .- سندان بمشت شکستن ؛ خرد کردن سندان بزخم و ضرب مشت و آن کنایه از کار ناممکن است : بخردان مفرمای کار درشت که سندان نشاید شکستن بمشت .<b
سندان دللغتنامه دهخداسندان دل . [ س ِ دِ ] (ص مرکب ) سخت دل . دل سخت . آهن دل . مقابل نرم دل : مرد خندان دل نباشی مرد سندان دل مباش . سنایی .چه مایه بنده ٔ سندان دلم ترا ملکاکه در ترازوی نیکی کم از سپندانم .سوزنی
سندان دلیلغتنامه دهخداسندان دلی . [ س ِ دِ ] (حامص مرکب ) سخت دلی . آهن دلی . مقابل نرم دلی : بسندان دلی روی درهم مکش بتندی فرامش مکن وقت خوش .سعدی .
سندان شکافلغتنامه دهخداسندان شکاف . [ س ِ ش ِ ] (نف مرکب ) شکافنده ٔ سندان . که سندان را بشکافد و دو پاره کند : وگر تیغ تو هست سندان شکاف سنانم بدرد دل کوه قاف . فردوسی .بر گرز سندان شکافش عجب نی که البرز تخم سپندان نماید.<p clas
هاروسندانلغتنامه دهخداهاروسندان . [ ] (اِخ ) ابن شیرزادبن افریدون . از حکام آل پادوسبان (405 هَ . ق .1005/ م .) بود که 12 سال حکمرانی کرد. (سفرنامه ٔ مازندران و استرآباد رابینو ص <span class="hl"