سنگین دللغتنامه دهخداسنگین دل . [ س َ دِ ] (ص مرکب ) مرادف سنگدل . (آنندراج ). سخت دل . بی رحم . قسی القلب : چون مرا دید ایستاده بر کنار رودبارگفت ای بی معنی سنگین دل نامهربان . فرخی .بربند موی وحلقه ٔ زرین گوش توسنگین دلان حلقه ٔ
سنگنلغتنامه دهخداسنگن . [ س َ گ ِ ] (ص نسبی ) مخفف سنگین : ترازوی همت روان میکنم سبک سنگن خسروان میکنم . نظامی .رجوع به سنگین شود.
سنگینلغتنامه دهخداسنگین . [ س َ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان حسن آباد بخش کلیبر شهرستان اهر. دارای 168 تن سکنه است . آب آن از رودخانه ٔ الجبا و چشمه . محصول آنجا غلات و جنگل . شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایعدستی آنان گلیم بافی است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران
سنگینلغتنامه دهخداسنگین . [ س َ ] (ص نسبی ) (از: سنگ + ین ، پسوند نسبت ) گیلکی «سنگین » ، کریستن سن «سنجین » ضبط کرده ! فریزندی «سئنجین » ، یرنی «سنجین » ، نطنزی «سنجین » ، سمنانی «سنجین » ، سنگسری ، لاسگردی و شهمیرزادی «سنجین » ، سرخه ای «سنجین » . گران . وزین . ثقیل . ضد سبک . سخت . صلب . با
سنگین دلیلغتنامه دهخداسنگین دلی . [ س َ دِ ] (حامص مرکب ) حالت سنگین دل . سخت دلی : که چون بی شاه شد شیرین دلتنگ بدل برمیزد از سنگین دلی سنگ .نظامی .
سیمین میانلغتنامه دهخداسیمین میان . (ص مرکب ) سیمین کمر : بدست آوردم آن سرو روان رابت سنگین دل سیمین میان را. نظامی .رجوع به ماده ٔ قبل شود.
سیمین بناگوشلغتنامه دهخداسیمین بناگوش . [ ب َ ] (ص مرکب ) آنکه بناگوشش چون سیم سپید باشد : پری پیکر نگار پرنیان پوش بتی سنگین دل سیمین بناگوش .نظامی .
رباطةلغتنامه دهخدارباطة. [ رِ طَ ] (ع مص ) رباطه . سخت شدن دل . (ناظم الاطباء). سنگین دل شدن . (اقرب الموارد) (ازمتن اللغة). || الهام کردن صبر و قوی دل گردانیدن کسی را. (ناظم الاطباء). الهام صبر و قوت قلب . (از متن اللغة). شکیبا گردانیدن . (ناظم الاطباء).
گمره شدنلغتنامه دهخداگمره شدن . [ گ ُ رَه ْ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) بیراه شدن . سرگشته و آواره شدن . بی خانمان شدن : نکوتر نگر تا کجا میروی که گمره شد آن کو نکو ننگریست . ناصرخسرو.بت سیمین تن سنگین دل من به تو گمره شده مسکین دل من .<br
سیمین بدنلغتنامه دهخداسیمین بدن . [ ب َ دَ ] (ص مرکب ) که تن او در سپیدی چون سیم بود. سپیدتن . سیمین تن : یکی سروقدی و سیمین بدن دلارام و خوشخوی و شیرین سخن . فردوسی .در سرو رسیده ست ولیکن به حقیقت از سرو گذشته ست که سیمین بدن است آ
سنگینلغتنامه دهخداسنگین . [ س َ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان حسن آباد بخش کلیبر شهرستان اهر. دارای 168 تن سکنه است . آب آن از رودخانه ٔ الجبا و چشمه . محصول آنجا غلات و جنگل . شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایعدستی آنان گلیم بافی است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران
سنگینلغتنامه دهخداسنگین . [ س َ ] (ص نسبی ) (از: سنگ + ین ، پسوند نسبت ) گیلکی «سنگین » ، کریستن سن «سنجین » ضبط کرده ! فریزندی «سئنجین » ، یرنی «سنجین » ، نطنزی «سنجین » ، سمنانی «سنجین » ، سنگسری ، لاسگردی و شهمیرزادی «سنجین » ، سرخه ای «سنجین » . گران . وزین . ثقیل . ضد سبک . سخت . صلب . با
سنگیندیکشنری فارسی به انگلیسیgrave, heavy, labored, leaden, massive, onerous, reserved, solemn, weighty
چشمه سنگینلغتنامه دهخداچشمه سنگین . [ چ َ م َ س َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سیلتان شهرستان بیجار که در 23 هزارگزی جنوب باختری حسن آباد بسوگند و 6 هزارگزی راه فرعی حسن آباد به بیجار واقع است ، کوهستانی و سردسیر است و <span class="h
چهارآخر سنگینلغتنامه دهخداچهارآخر سنگین . [ چ َ / چ ِ خ ُ رِ س َ ] (اِ مرکب ) چارآخر سنگین . کنایه از چهار حد جهان ؛ یعنی مشرق ، مغرب ، شمال و جنوب است . (از برهان ) (از آنندراج ) (ازناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). || چهارعنصر باشد. که خاک و آب و باد و آتش است . (ب
خواب سنگینلغتنامه دهخداخواب سنگین . [خوا / خا ب ِ س َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) خواب گران .خواب عمیق . مقابل خواب سبک . (یادداشت بخط مؤلف ).
خم سنگینلغتنامه دهخداخم سنگین . [ خ ُ م ِ س َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) خمره ای که از سنگ تراشیده اند : مشمس آن بود که انگور را یک هفته به آفتاب بنهند و باز بکوبند و به خمهای سنگین روغن داده اندر کنند. (از هدایةالمتعلمین ربیعبن احمد الاخوینی بخاری ).
زبان سنگینلغتنامه دهخدازبان سنگین . [زَ ن ِ س َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از زبان لکنت دار. (آنندراج ). زبان الکن . (غیاث اللغات ). کنایه از زبان الکن . (مجموعه ٔ مترادفات ص 191) : شهرت دیوان ز تمکین سخنور میشودچون زبان سنگین ش