سوخلغتنامه دهخداسوخ . (اِ) پیاز است و به عربی بصل خوانند. (برهان ) (جهانگیری ) (اوبهی ) (فرهنگ رشیدی ) : می نیابم نان خشک و سوخ شب تو همه حلوا کنی در شب طلب .کسایی .
سوخفرهنگ فارسی عمید۱. پیاز.۲. پیازی که زیر زمین در ریشۀ گیاه تشکیل میشود و اگر آن را سال دیگر زیر خاک کنند گیاه از آن میروید، مثل پیاز نرگس و برخی گیاهان دیگر: ◻︎ من نیابم نان خشک و سوخ شب / تو همه حلوا کنی در شب طلب (کسائی: لغتنامه: سوخ).
سوخbulbواژههای مصوب فرهنگستاناندام اختصاصیشدۀ زیرزمینی و اغلب پوشیده از فلسهای ضخیم گوشتی که دربرگیرندۀ محور ساقهای کوتاه و گوشتی و بهطور معمول عمودی باشد متـ . پیاز
ایستاموجseicheواژههای مصوب فرهنگستانموج ایستادهای در یک حوزة بسته یا نیمبسته که حرکت آونگوار آن پس از اتمام نیروی اولیه ادامه دارد
شویخلغتنامه دهخداشویخ . [ ش ُ وَ ] (ع اِ مصغر) مصغر شیخ (کم استعمال است ). (از منتهی الارب ). و شویخ بالواو قلیلة بل انکرها جماعة. (تاج العروس ). و رجوع به شییخ شود.
شوخلغتنامه دهخداشوخ . (اِ) چرک . (فرهنگ جهانگیری ). چرک جامه که به تازی آن را وسخ گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ). وسخ . (یادداشت مؤلف ). وسخ و کرس و ریم و کلخج باشد که بر تن و جامه نشیند و گروهی از عامه چرک گویند. (از لغت فرس اسدی ). چرک جامه وچرک بدن . (غیاث اللغات ). چرکی باشد که بر بدن و
شوخفرهنگ فارسی عمید۱. چرک بدن.۲. چرک لباس: ◻︎ اگر شوخ بر جامهٴ من بُوَد / چه باشد دلم از طمع هست پاک (خسروی: شاعران بیدیوان: ۱۷۸).
سوخاریلغتنامه دهخداسوخاری . [ س ُ ] (روسی ، ص ، اِ) سوخارین . نوعی نان خشک که از آرد سفید است ، نان سوخارین را قنادهاپزند و کمی شیرین است . (یادداشت بخط مؤلف ). قسمی نان شیرینی خشک و سبک . بکسمات . (فرهنگ فارسی معین ).
سوختلغتنامه دهخداسوخت . (اِ) آنچه سوزند در تنور و بخاری و تون و مانند آن . آنچه برای سوختن و گرم کردن است . آنچه ضرور است سوختن را از نفت و هیمه و جز آن .آنچه برای گرم کردن یا پختن بکار است از هیمه و برگ خشک و سرگین و نفت و جز آن . (یادداشت بخط مؤلف ).- سوخت حمام
سوختاللغتنامه دهخداسوختال . [ ] (اِ) نامی است که در کتول به سرخدار دهند. سخدار. سرخه دار. رجوع به سرخدار و دیوآلبالو شود. (یادداشت بخط مؤلف ).
سوختگیلغتنامه دهخداسوختگی . [ ت َ / ت ِ ] (حامص )حرق . (السامی ) (دهار). حاصل عمل سوختن : زآن سوختگی که در جگر داشت لیلی ز شرار او خبر داشت . نظامی .و ماءالشعیر... سود دارد بطلی سوختگی ... را. (نوروز
سوختنیلغتنامه دهخداسوختنی . [ ت َ ] (ص لیاقت ) آنچه لایق سوختن باشد. آنچه درخور سوختن باشد : ای سوخته ٔ سوخته ٔ سوختنی ای آتش دوزخ از تو افروختنی . (منسوب به خیام ).خار کو مادر گلبرگ طری است زآنکه آزار کند سوختنی است . <p cla
پوسیدگی سفیدwhite rot 1واژههای مصوب فرهنگستانپوسیدگی ناشی از گونهای قارچ که به شکل پوشش سفید جُلینهای از قاعدۀ سوخ/ پیاز شروع میشود و به سمت بالا گسترش مییابد
سوخت شدنلغتنامه دهخداسوخت شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) از میان شدن طلبی بعلت افلاس یا فرار مدیون و امثال آن . از میان بشدن وامی برای ورشکستگی مدیون و جز آن . (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به سوخت شود.
سوخاریلغتنامه دهخداسوخاری . [ س ُ ] (روسی ، ص ، اِ) سوخارین . نوعی نان خشک که از آرد سفید است ، نان سوخارین را قنادهاپزند و کمی شیرین است . (یادداشت بخط مؤلف ). قسمی نان شیرینی خشک و سبک . بکسمات . (فرهنگ فارسی معین ).
سوختلغتنامه دهخداسوخت . (اِ) آنچه سوزند در تنور و بخاری و تون و مانند آن . آنچه برای سوختن و گرم کردن است . آنچه ضرور است سوختن را از نفت و هیمه و جز آن .آنچه برای گرم کردن یا پختن بکار است از هیمه و برگ خشک و سرگین و نفت و جز آن . (یادداشت بخط مؤلف ).- سوخت حمام
سوخت پاشلغتنامه دهخداسوخت پاش . (نف مرکب ، اِ مرکب ) برای پراکنده کردن نفت و بنزین در ماشین در فرهنگستان بجای ژیکلور پذیرفته شده است . (فرهنگستان ).
مسوخلغتنامه دهخدامسوخ . [ م ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ مَسخ . صورت برگردانیده ها. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ج ، مسوخات . (یادداشت مرحوم دهخدا). در روایات است که حمدونه ، خوک ، فیل ، گرگ ، موش ، سوسمار، خرگوش ، طاوس ، دعموص ، مارماهی ، سرطان ، سنگ پشت ، وطواط، عنقاء، روباه ،خرس ، یربوع و خارپش
رسوخلغتنامه دهخدارسوخ . [ رُ ] (ع اِمص ) استواری و پابرجا بودن . (غیاث اللغات ) (از منتخب اللغات ). سنوخ . (یادداشت مؤلف ). استواری . پابرجایی . ثبات . (فرهنگ فارسی معین ) (یادداشت مؤلف ) : رسوخ پیدا کرد بنیادش . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308</
رسوخلغتنامه دهخدارسوخ . [ رُ ] (ع مص ) ثابت و پابرجا شدن چیزی در جای خود مانند ثابت شدن مرکب در کاغذ و دانش در قلب ، و فلان راسخ در علم است یعنی از ثابت و استوارشدگان در آنست . (از اقرب الموارد). ثابت و استوار و پابرجای شدن : رسخ رسوخاً. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). استوار شدن .
متسوخلغتنامه دهخدامتسوخ . [ م ُ ت َ س َوْ وِ ] (ع ص ) در گل و لای افتاده . (آنندراج ). افتاده در گل و لای . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به تسوخ شود.