سوخته خرمنفرهنگ فارسی عمید۱.آنکه خرمنش آتش گرفته و سوخته باشد.۲. [مجاز] کسی که هستی خود را از دست داده؛ بینوا؛ بدبخت.
سوختهلغتنامه دهخداسوخته .[ ت َ / ت ِ ] (ن مف / نف ) هر چیز که آتش در آن افتاده باشد. (برهان ). هر چیز آتش گرفته . هر چیز که آتش درآن افتاده باشد. محروق . (ناظم الاطباء) : کنون کنده و سوخته خانه هاشا
سیوختهلغتنامه دهخداسیوخته . [ س ِ ت َ / ت ِ ] (اِ) گیاهی است که در آب روید و بجای سوخته و آتش گیره بکار برند. (آنندراج ) (برهان ).
سپوختهلغتنامه دهخداسپوخته . [ س ِ / س َ / س ُ ت َ ] (ن مف ) بزور فروبرده . (برهان ). اندرون کرده . (صحاح الفرس ). || بزور برآورده . || خلانیده . (برهان ) : دیده ٔ تنگ دشمنان خدای بسنان اجل سپوخته
سوختهفرهنگ فارسی عمید۱. چیزی که آتش در آن افتاده؛ آتشگرفته.۲. [مجاز] محنتکشیده و آزاردیده.۳. (اسم، صفت) [مجاز] کسی که عشق و سوزی داشته باشد.۴. (اسم) جسمی سیاهرنگ که از دود تریاک در حقۀ وافور جمع میشود وبعد آنرا تبدیل به شیره میکنند.۵. (اسم) [قدیمی] از گنجهای خسروپرویز: ◻︎ دگر گنج کش خواندی
خوشه چیدنلغتنامه دهخداخوشه چیدن . [ ش َ / ش ِ دَ ] (مص مرکب ) کندن خوشه از شاخسار. || جمع کردن خوشه ٔ حبوبات از زمین پس از درو و خرمن : از آنم سوخته خرمن که من عمری در این صحرااگرچه خوشه می چینم ره خرمن نمیدانم . <p class="autho
فصیحیلغتنامه دهخدافصیحی . [ ف َ ] (اِخ ) گویندبه علوم رسمیه ربطی داشته و تخلص به اسم میکند. اکثر اوقات با فقرا و درویشان هم صحبت بود. و معشوق هم به او میل کلی داشته و این بیت شاهد معین معنی است :جذبه ٔ عشق بحدی است میان من و یارکه اگر من نروم او بطلب می آید. (از آ
خرمنلغتنامه دهخداخرمن . [ خ َ / خ ِ م َ ] (اِ) کود گندم بود که بعد از آن پاک کنند. (نسخه ای از اسدی ). قبه ٔ غله و گل و خاک بود. (نسخه ای از اسدی ). توده ٔ گندم و جو باشد که از کاه پاک کنند. (صحاح الفرس ). خوشه های غله راگویند که از بعد از درو کردن توده سازند
سوختهلغتنامه دهخداسوخته .[ ت َ / ت ِ ] (ن مف / نف ) هر چیز که آتش در آن افتاده باشد. (برهان ). هر چیز آتش گرفته . هر چیز که آتش درآن افتاده باشد. محروق . (ناظم الاطباء) : کنون کنده و سوخته خانه هاشا
غمگینلغتنامه دهخداغمگین . [ غ َ ] (ص مرکب ) اندوهناک . غمناک . نژند. اندوهمند. پژمان . غمنده . کظیم . (ترجمان القرآن تهذیب عادل ). دژم . مغموم . رجوع به غم شود : همی راند غمگین سوی طیسفون پر از دردْ دل ، دیدگان پر ز خون . فردوسی .هم
سوختهلغتنامه دهخداسوخته .[ ت َ / ت ِ ] (ن مف / نف ) هر چیز که آتش در آن افتاده باشد. (برهان ). هر چیز آتش گرفته . هر چیز که آتش درآن افتاده باشد. محروق . (ناظم الاطباء) : کنون کنده و سوخته خانه هاشا
سوختهفرهنگ فارسی عمید۱. چیزی که آتش در آن افتاده؛ آتشگرفته.۲. [مجاز] محنتکشیده و آزاردیده.۳. (اسم، صفت) [مجاز] کسی که عشق و سوزی داشته باشد.۴. (اسم) جسمی سیاهرنگ که از دود تریاک در حقۀ وافور جمع میشود وبعد آنرا تبدیل به شیره میکنند.۵. (اسم) [قدیمی] از گنجهای خسروپرویز: ◻︎ دگر گنج کش خواندی
سوختهفرهنگ فارسی معین(سُ خْ تِ) (ص مف .) 1 - هر چیز آتش گرفته ، محترق . 2 - مجازاً آزار کشیده ، محنت رسیده از حوادث دوران یا عشق .
سوختهفرهنگ مترادف و متضاد۱. آتشگرفته، خاکسترشده ۲. گداخته ۳. محترق ۴. بربادرفته ۵. باخته، ناکام ۶. محنتکشیده، زجرکشیده ۷. شیفته، شیدا، عاشق ۸. سوختهجان، سوختهدل ۹. عطشزده، خشک، بیآب (زمین و ) ۱۰. شیره، شیره تریاک، جرمتریاک ۱۱. آفتابزده، تیره
درسوختهلغتنامه دهخدادرسوخته . [ دَ ت َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان کوشک بخش بافت شهرستان سیرجان واقع در 73 هزارگزی خاور راه فرعی بافت به اسفندقه . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
درون سوختهلغتنامه دهخدادرون سوخته . [ دَ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) سوخته درون . آنکه دل او سوخته باشد. گرفتار اندوه و تاثر شدید. دلسوخته : گر درون سوخته ای با تو برآرد نفسی چه تفاوت کند اندر شکرستان مگسی .سعدی .<
دره سوختهلغتنامه دهخدادره سوخته . [ دَرْ رَ ت َ / ت ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کوچمبو بخش داران شهرستان فریدن . واقع در 42هزارگزی شمال باختری داران و 9هزارگزی شمال راه شوسه ٔ ازنا به اصفهان . با
دست سوختهلغتنامه دهخدادست سوخته . [ دَ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) سوخته دست . آسیب به دست رسیده . رنج سوختن دست کشیده : ما را چو دست سوخته میداشتی بعدل در پای ظلم سوخته جان چون گذاشتی .خاقانی .
دل سوختهلغتنامه دهخدادل سوخته . [ دِ ل ِ ت َ / ت ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) دل ستمدیده . دل غم دیده : سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس اندوه دل سوخته دلسوخته داند. سعدی .نفس آن روز برآرم به خوشی از ته دل