شحیحلغتنامه دهخداشحیح . [ ش َ ](ع ص ) حریص . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || بخیل . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). ج ، شِحاح ، اءَشِحَّة، اَشِحّاء. (اقرب الموارد) : چون امیرش دید گفتش کای وقیح گویمت چیزی منه نامم شحیح . مولوی .<br
سیههلغتنامه دهخداسیهه . [ هََ / هَِ ] (ص ) کنایه از زن بدکاره ، قحبه و فاحشه . (برهان ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
شحةلغتنامه دهخداشحة. [ ش ِح ْ ح َ ] (ع اِ) حالتی که در آن بخیلی کرده شود. یقال : اوصی فی صحته و شحته ؛ ای حالة التی یشح علیها. (منتهی الارب ). نفس شحة؛ ای شحیحة. (اقرب الموارد). رجوع به شحیح و شحیحة شود.
شععلغتنامه دهخداشعع. [ ش ُ ع ُ ] (ع اِ) ج ِ شُعاع . (اقرب الموارد) (دهار) (ناظم الاطباء). رجوع به شعاع شود.
شعیعلغتنامه دهخداشعیع. [ ش َ ] (ع اِ مصغر) گردون . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ارّاده . (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ). گردون . گاری . (از اقرب الموارد).
شحیحةلغتنامه دهخداشحیحة. [ ش َ ح َ ] (ع ص ) زن شحیح . حریص و بخیل . (از اقرب الموارد). || شتر کم شیر. ج ، شحائح (کذا) فی النسخة المصححة من القاموس .
بحیحلغتنامه دهخدابحیح . [ ب َ ] (ع از اتباع ) شحیح . (ناظم الاطباء). بحیح شحیح ؛ حریص . بخیل . (ناظم الاطباء). شحیح بحیح ، از اتباع است یعنی ثانی به معنی اول . (منتهی الارب ).
شحاحلغتنامه دهخداشحاح . [ ش ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ شحیح . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به شحیح شود.
اشحةلغتنامه دهخدااشحة. [ اَ ش ِح ْ ح َ ] (ع ص ، اِ) ج ِشحیح . (دهار) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 60). بخیلان .
اشحاءلغتنامه دهخدااشحاء. [ اَ ش ِح ْ حا ] (ع ص ، اِ) ج ِ شحیح . (منتهی الارب )(آنندراج ) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 60). تنگدستان .
شحیحةلغتنامه دهخداشحیحة. [ ش َ ح َ ] (ع ص ) زن شحیح . حریص و بخیل . (از اقرب الموارد). || شتر کم شیر. ج ، شحائح (کذا) فی النسخة المصححة من القاموس .