چشمه چشمهلغتنامه دهخداچشمه چشمه . [ چ َ / چ ِ م َ / م ِ چ َ / چ ِ م َ / م ِ ] (ص مرکب ) سوراخ سوراخ و متخلخل . (ناظم الاطباء). مشبک و خانه خانه چون لانه ٔ زنبور <
چشمهلغتنامه دهخداچشمه . [ چ َ /چ ِ م َ / م ِ ] (اِخ ) محلی است که مرکز پادگان تیپ خاش شهرستان زاهدان میباشد و در 6 هزارگزی باختر خاش ، کنار راه فرعی خاش به نرماشیر و بم واقع شده . دامنه ٔکوه
نصیرلغتنامه دهخدانصیر.[ ن َ ] (اِخ ) نصیرالدین بن غریب شاه درویش دهلوی از شاعران قرن سیزدهم هندوستان است ، در فارسی و اردو اشعاری دارد، وی در نودسالگی در دکن درگذشت . او راست :جلوه پرداز حسن قاتل ماست کشته ٔ تیغ ناز او دل ماست فصل گل در چمن جنون خیز است موح باد صبا سلاسل ماست
اشراق اصفهانیلغتنامه دهخدااشراق اصفهانی . [ اِ ق ِ اِ ف َ ] (اِخ ) عبدالرزاق پسر حاج سیدمحمد.از شاعران عهد ناصرالدین شاه قاجار بود. مدتی در اصفهان و تهران با قلندران میزیست و شمع محفل آنان بود.سرانجام آهنگ هندوستان کرد و چندی در شیراز در منزل رضاقلیخان هدایت (متوفی در حدود 1
غیوریلغتنامه دهخداغیوری . [ غ َ ] (اِخ ) شاهویردی جان بیگ بن علی قلی بیگ ذوالقدر. از ترکان بود و در کابل به دنیا آمد، به هند رفت و از ملازمان اکبرشاه گردید. [ وی ] در یکی از جنگهای پادشاه مزبور با دشمنان ، کشته شد. (از صبح گلشن ص 302). صاحب مجمع الخواص (ص <spa
ناخنکلغتنامه دهخداناخنک . [ خ ُ ن َ ] (اِ مصغر) ماده ٔ فاسدی است که به شکل ناخن در چشم انسان وحیوان پیدا میشود. (فرهنگ نظام ). مرضی است که اگر در چشم آدمی بهم رسد در صورت علاج نکردن زیاده گردد و اگر در چشم اسب و استر بهم رسد، اگر در حال علاج نکنند بکشد و شبیه است به ناخن ، و با لفظ آوردن ، بری
دردلغتنامه دهخدادرد. [ دَ ] (اِخ ) تخلص خواجه میر ابن خواجه محمدناصر (1133 - 1199 هَ . ق .). صوفی و از بزرگترین شعرا و از ارکان ادب اردو متولد دهلی ،از اعقاب خواجه بهاءالدین مؤسس فرقه ٔ نقشبندیه بود. وی در آغاز مانند پدر در
شمعلغتنامه دهخداشمع. [ ش َ ] (ع مص ) بازی و مزاح کردن . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). بازی کردن . (از تاج المصادر بیهقی ) (دهار). || پریشان و متفرق شدن چیزی . || ترک دادن چیزی را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
شمعلغتنامه دهخداشمع. [ ش َم ْ / ش َ م َ ] (ع اِ) موم شمع (و آن مولد است ). (منتهی الارب ). موم عسل که از آن برای روشنایی استفاده کنند. (از اقرب الموارد). موم . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از غیاث ) (دهار) (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ). ابومونس . (از منتهی الا
شمعدیکشنری عربی به فارسیموم , مومي شکل , شمع مومي , رشد کردن , زياد شدن , رو به بدر رفتن , استحاله يافتن
شمعفرهنگ فارسی عمید۱. موم؛ مادهای که از مخلوط پیه، آهک و اسیدسولفوریک میسازند و میان آن برای روشن کردن فتیله قرار میدهند.۲. وسیلهای است در موتور اتومبیل که در سرسیلندر قرار دارد و بهوسیلۀ آن جرقه به داخل سیلندر زده میشود و گاز منفجر میگردد.
تاج شمعلغتنامه دهخداتاج شمع. [ ج ِ ش َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) شعله ٔ شمع. (غیاث اللغات از مصطلحات ) (آنندراج ) : به مجلس اشک ریزان سر نهادم ز تاج شمع بالین برنهادم . زلالی (از آنندراج ).بنامش می کنم اول رقم منشور دیوان راچو تا
شمعلغتنامه دهخداشمع. [ ش َ ] (ع مص ) بازی و مزاح کردن . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). بازی کردن . (از تاج المصادر بیهقی ) (دهار). || پریشان و متفرق شدن چیزی . || ترک دادن چیزی را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
شمعلغتنامه دهخداشمع. [ ش َم ْ / ش َ م َ ] (ع اِ) موم شمع (و آن مولد است ). (منتهی الارب ). موم عسل که از آن برای روشنایی استفاده کنند. (از اقرب الموارد). موم . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از غیاث ) (دهار) (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ). ابومونس . (از منتهی الا
دیرالشمعلغتنامه دهخدادیرالشمع. [ دَ رُش ْ ش َ ] (اِخ ) نام دیری کهنسال است در نزد مسیحیان محترم و در اطراف جیزه در قاهره واقع است و میان آن تا فسطاط سه فرسخ بطرف نیل است . (از معجم البلدان ).
گیسوی شمعلغتنامه دهخداگیسوی شمع. [ سو ی ِ ش َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از شعله ٔ شمع باشد. (از بهار عجم ) : گیسوی شمع چو آتش نفسان شانه زدندسکه ٔ سوختگی بر پر پروانه زدند.گنجی جربادقانی (از بهار عجم ).