شوم دستلغتنامه دهخداشوم دست . [ دَ ] (ص مرکب ) بدیمن . مقابل خوش یمن . نحس : نگفتم که با رستم شوم دست نشاید بر این بوم ایمن نشست . فردوسی .به آهنگرش گفت کای شوم دست ببندی و بسته ندانی شکست .فردوسی .
چربینهsebum, cutaneous sebum, sebum cutaneumواژههای مصوب فرهنگستانترشح غدد موجود در پوست که عموماً از چربی و کراتین و مواد یاختهای تشکیل شده است
پهنای درزseam width, seam height, seam lengthواژههای مصوب فرهنگستانحداکثر درازای درز مضاعف در موازات تاخوردگیهای درز
بازی سرجمعصفرzero-sum game, zero-sumواژههای مصوب فرهنگستانیکی از وضعیتهای متصور در نظریۀ بازی که در آن کسب امتیاز از سوی یکی از دو طرف الزاماً به معنای از دست رفتن امتیاز طرف دیگر است
کرایۀ سرجمعlump sum freight, lump sumواژههای مصوب فرهنگستانکرایۀ فرست کلی بدون توجه به مقدار و حجم و وزن بار
شتابزدهلغتنامه دهخداشتابزده . [ ش ِ زَدَ / دِ ] (ن مف مرکب ) مقابل بسته کار. دستپاچه . عجول : طاهر مستوفی را گفت او از همه شایسته تر است اما بسته کار است و من شتابزده در خشم شوم ، دست وپای او از کار بشود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص <span class
طاهر مستوفیلغتنامه دهخداطاهر مستوفی . [ هَِ رِ م ُ ت َ ] (اِخ ) رئیس دیوان استیفاء دربار غزنوی بود. و بعد از عزل احمدبن حسن میمندی ، بوزارت نامزد شد، اما سلطان محمود گفت : او از همه شایسته تر است ، اما او بسته ٔ کار است و من شتاب زده ، در خشم شوم ، دست و پای او از کار بشود. (از تاریخ بیهقی چ فیاض صص
دانستنلغتنامه دهخدادانستن . [ ن ِ ت َ ] (مص ) دانائی حاصل کردن . (از ناظم الاطباء). دانش . علم . (تاج المصادر بیهقی ). فقه . شعر. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی ). علم پیدا کردن . تعلم . اعتلام . (منتهی الارب ). دریافتن . یافتن . درایه . (ترجمان القرآن جرجانی ). معرفت پیدا کردن . اذن . ذبر. (منته
شوملغتنامه دهخداشوم . (از ع ، ص ) ناخجسته . نامبارک . نحس . بفال بد. بداغور. بدبخت . نامیمون . میشوم . مشئوم . بدیمن . ناهمایون . نافرخنده . (یادداشت مؤلف ) : آه از این جور بد زمانه ٔ شوم همه شادی او غمان آمیغ. رودکی .چون کلاژه ه
شومدیکشنری فارسی به انگلیسیevil, fated, fateful, ill, inauspicious, portentous, premonitory, unfortunate, unfriendly
تاکسودیوم دیستیشوملغتنامه دهخداتاکسودیوم دیستیشوم . (لاتینی ، اِ مرکب ) از درختان جنگلی بیگانه و بومی امریکای شمالی است . این درخت از سوزنی برگها است ولی برگ آن در زمستان میریزد. برای جنگلکاری زمینهای باتلاقی و کنار رودخانه ها بسیار شایسته است . چوب آن بسیار خوب و رویش آن سریع میباشد. (از جنگل شناسی کریم س
خرشوملغتنامه دهخداخرشوم . [ خ ُ ] (ع اِ) بینی کوه بر وادی یا زمین هموار. (منتهی الارب ). || کوه بزرگ . || زمین سخت و درشت . (منتهی الارب ).
چشوملغتنامه دهخداچشوم . [ چ َ / چ ُ ] (اِ) چشمیزک و چاکسو و تشمیزک . داروی چشم . چُشُم . (در اصطلاح روستائیان خراسان ) و رجوع شود. به چشم و چشام و تشمیزج و چشمیزک و چاکسو.
حاشوملغتنامه دهخداحاشوم . (اِخ ) (غنی ) مردی که پسرانش به آزر و بابل مراجعت کردند (عزرا 2:19 و نحمیا 7:22) و بیشتر ایشان زنان غریبه در حباله ٔ نکاح داشتند (عز
حب الشوملغتنامه دهخداحب الشوم . [ ح َب ْ بُش ْ شو ] (ع اِ مرکب ) سیاه توسه . زقال اخته . رجوع به این دو کلمه شود.