سندلیلغتنامه دهخداسندلی . [ ] (اِخ ) تیره ای از طایفه ٔ کیومرسی ایل چهارلنگ بختیاری . (جغرافیای سیاسی کیهان ص 76).
سندلیلغتنامه دهخداسندلی . [ س َ دَ ] (اِ) کرسی را گویند که کفش و پای افزاربر بالای آن گذارند. (برهان ) (آنندراج ) : لوح سجاده و مسواک قلم میزر عرش سندلی کرسی و فرشست فراش از آثار. نظام قاری (دیوان البسه ص 11</span
سندلیلغتنامه دهخداسندلی . [ س َ دَ ] (اِخ ) سندل . شهری به هند : بمردی جهان را گرفته بدست ورا سندلی بود جای نشست . فردوسی .همی خواست فرزانه ٔ گو که گوبود شاه و در سندلی پیشرو.فردوسی .
سنگدلیلغتنامه دهخداسنگدلی . [ س َ دِ ] (حامص مرکب ) بی رحمی . سخت دلی .(ناظم الاطباء). قساوت . دل سختی . بی رحمی : ای پسر نیز مرا سنگدل و تند مخوان تندی و سنگدلی پیشه ٔ توست ای دل و جان . فرخی .شیرین سخنم دید و بدان چرب زبانی زآن
صندلیلغتنامه دهخداصندلی . [ ص َ دَ ] (اِ) سندلی . کرسی که در قدیم کفش پادشاهان بر آن می گذاشتند. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ج 2 ص 1337). و در همین حاشیه از رشیدی آرد که ظاهراً معرب صندلی است - انتهی . نوعی از تخت کوچک که بهندی
صندلیلغتنامه دهخداصندلی . [ ص َ دَ ] (اِ) سندلی . کرسی که در قدیم کفش پادشاهان بر آن می گذاشتند. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ج 2 ص 1337). و در همین حاشیه از رشیدی آرد که ظاهراً معرب صندلی است - انتهی . نوعی از تخت کوچک که بهندی