دربتلغتنامه دهخدادربت . [ دُ ب َ ] (ع اِمص ) دربة.دلیری بر جنگ و بر هر کار : از هر شدتی دربتی حاصل کردند. (تجارب السلف ). رجوع به دربة شود.
دربدلغتنامه دهخدادربد. [ دَ ب ِ ](اِخ ) دهی است از دهستان سوسن بخش ایذه ٔ شهرستان اهواز، واقع در 24هزارگزی شمال ایذه . آب آن از چشمه و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
دربیدلغتنامه دهخدادربید. [ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان رباطات بخش خرانق شهرستان یزد، واقع در 40هزارگزی جنوب خرانق و 26هزارگزی راه خرانق به اشکذر، با 212 تن سکنه . آب آن از چشمه و راه آن مالر
زخم خوردلغتنامه دهخدازخم خورد. [ زَ خوَرْدْ / خُرْدْ ] (ن مف مرکب ) زخم خورده . مضروب . مصدوم . ضربت خورده : زهره تا زخم خورد ماتم اوست نیست یک زخم بر رباب زده . مجیر بیلقانی .رجوع به زخم خورده و زخم خ
خوردهلغتنامه دهخداخورده . [ خوَرْ / خُرْ دَ / دِ] (ن مف ) هر چیز مأکول و از گلو فروبرده شده و متأکل شده . (ناظم الاطباء). طعام . غذا. خوراک : خو مبر از خورد بیکبارگی خورده نگه دار بکم خوردگی .
رئیسلغتنامه دهخدارئیس . [ رَ ] (ع ص ، اِ) سرور. (دهار). مهتر. (منتهی الارب ). سردار و مهتر قوم . (آنندراج ) (منتخب اللغات ) (غیاث اللغات ) (از اقرب الموارد). سر قوم . (مهذب الاسماء). سر. (کشاف زمخشری ). ج ، رُؤَساء. (اقرب الموارد) (کشاف زمخشری ) (مهذب الاسماء) : گ
خونینلغتنامه دهخداخونین . (ص نسبی ) منسوب به خون . || آلوده به خون . خون آلوده . (ناظم الاطباء) : کعبه پس از تو زمزم خونین گریست ز اشک زمزم فشرده شد چو حجر کز تو باز ماند. خاقانی .گویی که دوباره تیر خونین نمرود به آسمان برانداخت
ضربتلغتنامه دهخداضربت . [ ض َ ب َ ] (ع اِمص ، اِ) ضربه . رجوع به ضربه شود. زَخم . یک بار زدن . ج ، ضربات : مردی از مسلمانان نامش واصل بن عمرو حمله کرد و روی به خاقان نهاد و او را یک ضربت بزد بر میان خود و خود از سرش بینداخت . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).بر مگسی خوب نیست
ضربتدیکشنری فارسی به عربیاصفر داکن , اقطع , انقلاب , باون , تاثير , جرة , خبطة , دقة , شق , صدمة , صفعة , ضربة , ماجور , مضرب , مقصف , هزة
ضربتلغتنامه دهخداضربت . [ ض َ ب َ ] (ع اِمص ، اِ) ضربه . رجوع به ضربه شود. زَخم . یک بار زدن . ج ، ضربات : مردی از مسلمانان نامش واصل بن عمرو حمله کرد و روی به خاقان نهاد و او را یک ضربت بزد بر میان خود و خود از سرش بینداخت . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).بر مگسی خوب نیست
ضربتدیکشنری فارسی به عربیاصفر داکن , اقطع , انقلاب , باون , تاثير , جرة , خبطة , دقة , شق , صدمة , صفعة , ضربة , ماجور , مضرب , مقصف , هزة