دمرلغتنامه دهخدادمر. [ دَ م َ ] (ص ، ق ) در اصطلاح عامیانه ، منکب . نگون . به روی خفته . به روی افتاده . دمرو. خلاف ِ سِتان . مقابل طاق باز. این کلمه هرچند در کتاب نیامده است ولی لفظی درست و قدیم است . (یادداشت مؤلف ). بر روی خوابیده که در تازی منکوس گویند. (آنندراج ). منکوس . (غیاث ). به ر
دیمرلغتنامه دهخدادیمر. [ م َ ] (اِ)بمعنی دیم که رخساره باشد و به عربی خد گویند. (برهان ) (آنندراج ) (شرفنامه ٔ منیری ). رجوع به دیم شود.
ذمیرلغتنامه دهخداذمیر. [ ذَ ] (ع ص ) دلیر. || مرد صاحب جمال . || زیرک . || مرد بسیار یاری کننده . معوان .
ذمرلغتنامه دهخداذمر. [ ذَ ] (ع مص ) نکوهش . || برانگیختن بجنگ . برانگیختن بر قتال . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). || ترسانیدن . تهدید. || بانگ کردن شیر. غرّیدن .
ضميردیکشنری عربی به فارسیوجدان , ضمير , ذمه , باطن , دل , هوشيار , بهوش , اگاه , باخبر , ملتفت , وارد
ضميردیکشنری عربی به فارسیوجدان , ضمير , ذمه , باطن , دل , هوشيار , بهوش , اگاه , باخبر , ملتفت , وارد