طراقلغتنامه دهخداطراق . [طَ ] (اِ صوت ) بر وزن رواق صدا و آوازی باشد که از کوفتن و شکستن چیزی همچون استخوان و چوب و مانند آن برآید. (برهان ). آوازی که از زدن تازیانه برآید. (غیاث اللغات ). آواز صعب که بر سبیل توالی خیزد از شکستن چوب و استخوان و مقرعه ، و لولی (کذا) : <
طراقلغتنامه دهخداطراق . [ طِ ] (اِخ ) از قصور قفصه ٔ افریقا در نیمه ٔ راه قفصه بسوی فنج الحمام واقع است برای کسی که عازم قیروان باشد. شهری بزرگ و آباد است ، دارای مسجد جامع و بازار معمور و کساء طراقی که جامه ای است مرغوب از صادرات آن شهر است و بیشتر بمصر میفرستند. این شهر پسته ٔ بسیار دارد. (
طراقلغتنامه دهخداطراق . [ طِ ] (ع اِ) آهنی که پهن کرده سپس آن را گرد ساخته خود و مانند آن سازند. (منتهی الارب ) (آنندراج ).- طراق النعل ؛ پاره ای نعل که بر موزه زنند و هر پاره ای برابر یکدیگر باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). صندل هم لخت . (مهذب الاسماء در دو نسخه ٔ خطی ). || هر پیشه ای که
طراقلغتنامه دهخداطراق . [ طِرْ را ] (معرب ، اِ) تریاق . (منتهی الارب ). لغةٌ فی الدریاق ، و هو رومی ٌ معرب ٌ. (المعرب جوالیقی ص 223). اسم تریاق است ، و آن مرکبی است معروف .(فهرست مخزن الادویه ). رجوع به تریاق و تریاک شود.
تراغلغتنامه دهخداتراغ . [ ت َ ] (اِ صوت ) تراق . آواز بلندی که از شکستن یا شکافتن یا افتادن یا بهم زدن دو چیز سخت برآید. مجازاً، صدای رعد و امثال آنها. مثل : صدای تراغ از صحن شنیدم و از اطاق بیرون رفته دیدم کوزه از دریچه افتاده و شکسته است . این لفظ در قدیم تراک بوده و در تکلم حال مبدل به ترا
طراقافرهنگ فارسی عمید= طراق⟨ طراقاطراق: [قدیمی] آوازها و صداهای پیدرپی: ◻︎ چو خورشید سر برزند زین نطاق / برآید ز دریا طراقاطراق (نظامی۶: ۱۱۳۰).
طراقاطراقلغتنامه دهخداطراقاطراق . [ طَ طَ ] (اِ صوت مرکب ) آوازها و صداهای پی در پی را گویند : چو خورشید سر برزندزین نطاق برآید ز دریا طراقاطراق . نظامی .طراقاطراق گران سنگهاهمی رفت هر سو بفرسنگها.هاتفی (از شعو
طراقایلغتنامه دهخداطراقای . [ ] (اِخ ) پنجمین پسر از پسران هلاکوخان ،و مادر او یورقچین و قما بود. (حبیب السیر چ خیام ). اقبال در تاریخ مغول این اسم را طرغای ضبط کرده و گوید: در سال 695 هَ . ق . قریب ده هزار نفر از مغول از طایفه ٔ اویرات به ریاست طرغای از خوف غا
طراقهلغتنامه دهخداطراقه . [ طَ ق َ ] (اِ صوت ) تراک . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). رجوع به طراق و طراک شود.
طراقیهلغتنامه دهخداطراقیه . [ طَ ی َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان خدابنده لو بخش قروه ٔ شهرستان سنندج ، واقع در 20هزارگزی شمال خاور گز تپه و 8هزارگزی خاور علی سرد. تپه ماهور، سردسیر با 800 تن سکن
طرطقةلغتنامه دهخداطرطقة. [ طَ طَ ق َ ] (ع مص ) بانگ برداشتن . برآوردن بانگی بلند و خشن . طرق و طرق کردن . چکاچاک کردن . درق و درق کردن . تراک کردن . طراق طراق کردن . || طراق طراق کردن استخوان (در حمام ). || در را کوبیدن . (دزی ج 2 ص
طراکلغتنامه دهخداطراک . [ طَ ] (اِ صوت ) بمعنی طراق است که آواز کوفتن و شکستن چیزها باشد. (برهان ) (آنندراج ). رجوع به طراق و طراقه شود.
طشةلغتنامه دهخداطشة. [ طَش ْ ش َ ] (ع اِ) بانگ . آواز. || صدای ناگهانی شدید. || شکستگی و گسستگی با صدا. طراق طراق . (دزی ج 2 ص 44).
چاق چاقلغتنامه دهخداچاق چاق . (اِ صوت مرکب ) چاقاچاق . تاق تاق . طراق طراق . صدایی که از خورد شدن و شکستن چیزی برخیزد : بِسرِ شَد گاهیش نرم و گه درشت زو برآرد چاقچاقی زیر مشت .مولوی .
چاقاچاقلغتنامه دهخداچاقاچاق . (اِ صوت مرکب ) طراق طراق . شراق شراق . چاق چاق . صدایی که از شکستن چیزی برخیزد : می شکست آن بند ز آن بانگ بلندهر طرف میرفت چاقاچاق بند. مولوی .و رجوع به چاق چاق شود.
طراقافرهنگ فارسی عمید= طراق⟨ طراقاطراق: [قدیمی] آوازها و صداهای پیدرپی: ◻︎ چو خورشید سر برزند زین نطاق / برآید ز دریا طراقاطراق (نظامی۶: ۱۱۳۰).
طراق تپهلغتنامه دهخداطراق تپه . [ طُ ت َپ ْ پ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سرشیو بخش مریوان شهرستان سنندج ، واقع در 55هزارگزی شمال خاوری دژ شاهپور و 15هزارگزی خاور گویله . کوهستانی و سردسیر با 150</span
طراقاطراقلغتنامه دهخداطراقاطراق . [ طَ طَ ] (اِ صوت مرکب ) آوازها و صداهای پی در پی را گویند : چو خورشید سر برزندزین نطاق برآید ز دریا طراقاطراق . نظامی .طراقاطراق گران سنگهاهمی رفت هر سو بفرسنگها.هاتفی (از شعو
طراقایلغتنامه دهخداطراقای . [ ] (اِخ ) پنجمین پسر از پسران هلاکوخان ،و مادر او یورقچین و قما بود. (حبیب السیر چ خیام ). اقبال در تاریخ مغول این اسم را طرغای ضبط کرده و گوید: در سال 695 هَ . ق . قریب ده هزار نفر از مغول از طایفه ٔ اویرات به ریاست طرغای از خوف غا
طراقهلغتنامه دهخداطراقه . [ طَ ق َ ] (اِ صوت ) تراک . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). رجوع به طراق و طراک شود.
مطراقلغتنامه دهخدامطراق . [ م ِ ] (ع اِ) مطراق الشی ٔ؛ پیرو و مانند و نظیر چیزی ، یقال هذا مطراق هذا؛ ای تلوه و نظیره . ج ، مطاریق . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). || پتک و چکش و مطرقه . (ناظم الاطباء). و رجوع به مطرقه شود.
اطراقلغتنامه دهخدااطراق . [ اُطُ / اُ ] (ترکی ، اِ) اُتراق . (فرهنگ نظام ). و در ذیل اتراق آرد: توقف و لنگ کردن در سفر. مثال : چون به آباده رسیدیم اتراق کردیم . لفظ مذکور را بیشتر اهل ولایاتی استعمال میکنند که ترکی میدانند مثل آذربایجان و همدان . (فرهنگ نظام )
اطراقلغتنامه دهخدااطراق . [ اَ ] (ع اِ) ج ِ طَرَق . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ج ِ طرق ، بمعنی مشک و رسته و نورد شکم . (آنندراج ). || ج ِ طَرَق ، بمعنی خمیدگی مشک . (از اقرب الموارد). رجوع به طَرَق شود. || ج ِ طَرْق ، بمعنی آبی که شتر در آن فرورود و در آن بشاشد. (از اقرب الموارد). رجوع به
اطراقلغتنامه دهخدااطراق . [ اِ ] (ع مص ) سکوت کردن و سخن نگفتن . (از اقرب الموارد). خاموش گردیدن و نگفتن چیزی را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). خاموش بودن . (تاج المصادر بیهقی ). || فرودکردن چشم را و خوابانیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). اِرخاء دو چشم و نگریستن بزمی
اطراقلغتنامه دهخدااطراق . [ اِطْ طِ ] (ع مص ) بدنبال یکدیگر رفتن شتران . (از اقرب الموارد). در پی یکدیگر شدن شتران . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || از راه پراکنده شدن شتران و فروگذاشتن جاده . (از اقرب الموارد). متفرق رفتن شتران به راهها و گذاشتن راه راست را. (ناظم الاطباء). پراکن