طعم بیشگرماییwarmed over flavour, WOFواژههای مصوب فرهنگستانگشتهطعمی که در غذاهای گوشتی یخزدۀ آماده ایجاد میشود
تعقیبی تیمیteam pursuitواژههای مصوب فرهنگستانیکی از مسابقات راهه/ پیست با قواعد مسابقة تعقیبی که در آن دو تیم سه یا چهار نفره با هم رقابت میکنند
دویستمتر تیمیteam sprintواژههای مصوب فرهنگستانیکی از مسابقات راهه/ پیست که در آن تیمهای سهنفره، دوبهدو، سه دور مسیر راهه/پیست را طی میکنند؛ برنده تیمی است که در مدت زمان کمتری کار را خاتمه میدهد
تحملغتنامه دهخداتحم . [ ت َ ] (ع مص ) نگار کردن جامه را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تهملغتنامه دهخداتهم . [ ت َ هََ ] (اِخ ) دهی از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان زنجان است که 1653 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
تهملغتنامه دهخداتهم . [ ت َ هََ/ ت َ ] (ص ) بی همتا بود به بزرگی و قامت . (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 338). بی همتا بود به بزرگ تنی . بی همتا بود به بزرگی و حشمت و مردی و قامت . (نسخه ای از اسدی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بی ه
طعمدیکشنری عربی به فارسیطعمه دادن , خوراک دادن , طعمه رابه قلا ب ماهيگيري بستن , دانه , چينه , مايه تطميع , دانه ء دام , مزه , رغبت , ميل , خوشمزه کردن
طعملغتنامه دهخداطعم . [ طَ ] (ع اِ) شیرینی و تلخی و آنچه مابین آنهاست و ترشی و نمکینی در خوردنی و نوشیدنی . ج ، طُعوم . مزه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). چشش . یقال : لیس له طعم ٌ و ما هو بذی طعم . (منتهی الارب ). لذت . (غیاث اللغات ). آنچه حیوان یابد بوسیله ٔ ظاهر روی زبان و اطراف آن به قوه
طعملغتنامه دهخداطعم . [ طَ ] (ع مص ) خوردن چیزی را. (منتهی الارب ) (آنندراج ). طعمه طعماً و طعاماً؛ خورد آن را. (مجمل اللغه ). خوردن آب را. یقال : طعم الماء. (منتهی الارب ). چشیدن . (مجمل اللغة) (آنندراج ). || وصل پذیرفتن شاخ به شاخ دیگر: طعم الغصن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || مذاق <span
خوش طعملغتنامه دهخداخوش طعم . [ خوَش ْ / خُش ْ طَ ] (ص مرکب )بامزه . لذیذ. گوارا : و چیز خوش طعم چون انگبین و شکر به آن یار کنند تا بوی و طعم آن بدان بپوشند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). آن چشمه شکافته شود و آبی سرد خوش طعم صافی از آنجا بیرون آ
متطعملغتنامه دهخدامتطعم . [ م ُ ت َ طَع ْ ع ِ ] (ع ص ) چشنده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). چشنده و نوشنده . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به تطعم شود.
مستطعملغتنامه دهخدامستطعم . [ م ُ ت َ ع َ ] (ع ص ) نعت مفعولی از استطعام . || مستطعم الفرس ؛ پتفوز اسب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به استطعام شود.
مستطعملغتنامه دهخدامستطعم . [ م ُ ت َ ع ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از استطعام . طعام خواهنده . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به استطعام شود.