عدل ورزلغتنامه دهخداعدل ورز. [ ع َ وَ ] (نف مرکب ) دادگر. عادل : بر هر دو روی سکه ٔ ایام ، نام توخاقان عدل ورز و هنرپرورآمده . خاقانی .عدل ورزا خسروا پیوند عمرت باد عدل کز جهان عدل است و بس کو را مُعَمَّر ساختند.<p class="auth
حدللغتنامه دهخداحدل . [ ح َ ] (ع مص ) ستم کردن بر. (دهار) (زوزنی ) (منتهی الارب ). || حدل از امر؛ میل از کار. || (ص )مرد ناراست : انه لحدل ؛ ای غیر عدل . (منتهی الارب ).
حدللغتنامه دهخداحدل . [ ح َ دَ ] (ع مص ) نگریستن به گوشه ٔ چشم . (منتهی الارب ). نظر کردن به گوشه ٔ چشم . || یک دوش مرد افراشته تر گردیدن از دیگر. (از منتهی الارب ). || گردن کج شدن . || (اِمص ) راستی یکی از سرهای برگشته ٔ کمان . || (ص ) یقال : انه لحدل علیه ؛ ای جائر. (منتهی الارب ).
حدللغتنامه دهخداحدل . [ ح َ دِ ] (ع ص ) مردی که یک دوش وی افراشته تر بود از دیگر. ج ، حَدالی ̍. (منتهی الارب ).
عدل ورزیدنلغتنامه دهخداعدل ورزیدن . [ ع َ وَ دَ ] (مص مرکب ) عدالت کردن . دادگری کردن : همه عدل ورز و همه مکرمت کن همه مال بخش و همه مَحمدت خر.ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 168).
هنرپرورلغتنامه دهخداهنرپرور. [ هَُ ن َ پ َرْ وَ ](نف مرکب ) آنکه برای پیشرفت هنر بکوشد : هنرپرور و رادو بخشنده گنج از این تخمه هرگز نبد کس به رنج . فردوسی .وزیر جهاندار گیتی فروزوزیر هنرپرور رایزن . فرخی .</p
همهلغتنامه دهخداهمه . [ هََ م َ / م ِ ] (ضمیر مبهم ، ص ، ق ) برای احاطه ٔ افراد و شمول اجزا می آید و جمع کردن آن با یای وحدت غرابتی دارد، چنانکه سعدی گوید : همه تخت و ملکی پذیرد زوال .(از غیاث ).یکی ا
مکرمتلغتنامه دهخدامکرمت . [ م َ رُ م َ ] (ع اِمص ، اِ) بزرگی و نوازش . (غیاث ). بزرگی و جوانمردی و مردمی و نوازش . (ناظم الاطباء). بزرگواری . مردمی . جوانمردی . کرم . کرامت . نواخت . مکرمة. ج ،مکارم . (ازیادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بخل ، ضحاک و من فریدونم مکرمت
عدللغتنامه دهخداعدل . [ ع ِ ](ع اِ) عوض . بدل . معادل . مقابل . برابر : گفتم که مرغ نبود دهقان امام راگفتا که مرغ نبود عِدلی دهد خُره . سوزنی .|| هم بار.
عدلدیکشنری عربی به فارسیتعديل کردن , تنظيم کردن , تغييردادن , عوض کردن , اصلا ح کردن , تغيير يافتن , جرح و تعديل کردن , دگرگون کردن , ترميم کردن , تغيير دادن , راست کردن , درست کردن , مرتب کردن
عدلفرهنگ فارسی عمید۱. داد دادن؛ دادگری کردن.۲. (قید) [عامیانه] دقیقاً؛ درست: حرفهایم را عدل گذاشت کف دستش.۳. (صفت) [قدیمی] کسی که شهادت او مقبول باشد؛ عادل.۴. (اسم، صفت) [قدیمی] از نامهای خداوند.
تازه کند سعدللغتنامه دهخداتازه کند سعدل . [ زَ ک َ دِ س َدِ ] (اِخ ) دهی از دهستان چالدران بخش سیه چشمه ٔ شهرستان ماکو است که در چهارهزارگزی شمال باختری سیه چشمه و 2500گزی شمال خاوری شوسه ٔ سیه چشمه به کلیساکندی واقع است . جلگه و معتدل ، سالم است و <span class="hl" di
جنعدللغتنامه دهخداجنعدل . [ ج َ ن َ دَ ] (ع ص ) مرد سطبر درشت قوی . (ذیل اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ). سخت و درشت و قوی و توانا. (ناظم الاطباء). رجوع به ماده ٔ بعد شود.
جنعدللغتنامه دهخداجنعدل . [ ج ُ ن َ دِ ] (ع ص ) مرد سطبر قوی . (ذیل اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ). رجوع به ماده ٔ قبل شود.
خط مرکز معدللغتنامه دهخداخط مرکز معدل . [ خ َطْ طِ م َ ک َ زِ م ُ ع َدْ دِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خطی است خارج شده از مرکز عالم بسوی مرکز تدویر و انتهای آن بر فلک البروج است . (یادداشت بخط مؤلف ).
ساعت معدللغتنامه دهخداساعت معدل . [ ع َ ت ِ م ُ ع َدْ دَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) ساعت معتدل . رجوع به ساعت مستوی و ساعت نجومی شود.