حردةلغتنامه دهخداحردة. [ ح َ / ح ِ دَ ] (اِخ ) شهری است به یمن و اهل آن نخستین کسان بودند که از عنسی پیروی کردند. (معجم البلدان ). شهری است بر ساحل دریای یمن . (منتهی الارب ).
حردةلغتنامه دهخداحردة. [ ح َ رَ دَ ] (ع اِمص ) حَرَد. بیماریی است در دست و پای شتر، یا خشک شدن اعصاب دستهای او بواسطه ٔ زانوبند که گاه رفتن دست بر زمین کوبد.
حرضةلغتنامه دهخداحرضة. [ ح ِ ض َ ] (ع ص ) رجل حرضة؛ مردکه بیماری و اندوه وی دراز کشیده باشد. ج ، حِرَض .
حریضةلغتنامه دهخداحریضة. [ ح ُ رَ ض َ] (اِخ ) نام موضعی از بلاد هذیل که تأبط شراً در آنجا بقتل رسید و مادرش در شعری که در رثاء پسر سرود نام این محل را یاد کرد. رجوع به معجم البلدان شود.
بستهبندی مواد غذاییfood packagingواژههای مصوب فرهنگستانقرار دادن غذا یا مواد غذایی در ظرف یا لفاف برای حفظ کیفیت و سلامت و ماندگاری و امکان عرضۀ آن به بازار
شتابدهندهacceleratorواژههای مصوب فرهنگستانهر برنامهای که در طی دورة زمانی مشخص مجموعهای از کارآفرینان را گرد هم آورد تا، ضمن تأمین منافع مشترک آنها، عرضة محصولات به بازار سریعتر و آسانتر صورت گیرد
شناوری دستکاریشدهdirty floatواژههای مصوب فرهنگستاننظام ارزی شناوری که در آن نرخ ارز کاملاً با عرضه و تقاضای بازار تنظیم نمیشود، بلکه دولت، برای محدود ساختن کاهش یا افزایش ارزش پول ملی، آن را دستکاری میکند
قابلفروشفرهنگ فارسی طیفیمقوله: مناسبات ملکی ابلفروش، فروشرفتنی، مشمولواگذاری، برای فروش، عرضهشده، رُند بازار فروشنده، آمادۀ فروش، حراجی فروشنرفتنی، بادکرده، ضایعشده فروخته
زبدةلغتنامه دهخدازبدة. [ زُ دَ ] (ع اِ) کفک شیر و سر آن . (آنندراج ) (منتهی الارب ) (تاج العروس ) (لسان العرب ). || پاره ای مسکه . (دهار). کره ٔ شیر. (القاموس العصری عربی - انگلیسی ). مسکه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (نصاب ) (غیاث اللغات ). کره . (فرهنگ نظام ) : کش
عرضهفرهنگ فارسی عمید۱. عرض؛ پیشنهاد.۲. نمایش؛ ارائه.۳. در دسترس یا معرض خرید قرار دادن کالا.⟨ عرضه داشتن (کردن): (مصدر متعدی)۱. اظهار کردن؛ بیان کردن.۲. ارائه دادن؛ نشان دادن.
عرضهدیکشنری فارسی به انگلیسیability, efficiency, enterprise, exhibit, exposition, offer, purveyance, submission
بی عرضهلغتنامه دهخدابی عرضه . [ ع ُ ض َ / ض ِ ] (ص مرکب ) (از: بی + عرضه ) (در تداول عوام و ظاهراً بغلط) (یادداشت مؤلف )، کسی که دارای بزرگی و بزرگ منشی نباشد. آدم بی مصرف بیکاره .آدم بی وجود که از وی کاری ساخته نباشد. بی تشخص . زبون . فرومایه . مقابل باعرضه .
عرضهفرهنگ فارسی عمید۱. عرض؛ پیشنهاد.۲. نمایش؛ ارائه.۳. در دسترس یا معرض خرید قرار دادن کالا.⟨ عرضه داشتن (کردن): (مصدر متعدی)۱. اظهار کردن؛ بیان کردن.۲. ارائه دادن؛ نشان دادن.
باعرضهلغتنامه دهخداباعرضه . [ ع ُ ض َ / ض ِ ] (ص مرکب ) (از با + عرضه ). کاربر. با جربزه . با کفایت .