عرق گرفتنلغتنامه دهخداعرق گرفتن . [ ع َ رَ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) با قرع و انبیق ، عطر یا جوهر گیاهی را گرفتن ، چنانکه از بیدمشک و کاسنی و شاه تره و غیره . || مرادف عرق چکیدن . (آنندراج ) : چون عرق گیرد تو گویی سیل در وادیستی چون سبق جوید تو گویی باد در صحراستی .<b
حرکلغتنامه دهخداحرک . [ ح َ رِ ] (ع ص ) غلام ٌ حرک ؛ نوچه ٔ سبک تیزخاطر. (منتهی الارب ). جوان چست و زیرک .
حرقلغتنامه دهخداحرق . [ ح َ ] (ع مص ) سوزانیدن . سوزاندن . سوختن . سوزش . سوز. (دهار) : چه باک دارد با حرز حزم او عاقل که حرق و غرق پذیرد ز کار آتش و آب .به حرق و غرق تن و جان دشمنت بادندترا بطبع مطیع و مسخر آتش و آب . مسعودسعد.</
حرقلغتنامه دهخداحرق . [ ح َ رَ ] (ع اِ) آتش یا زبانه ٔآتش . || سوختگی جامه از کوفتن گازر. سوختگی که جامه را افتد در کوفتن . (مهذب الاسماء). || آنچه نخل را به وی گشن دهند. (منتهی الارب ).
تقطیرفرهنگ مترادف و متضاد۱. چکاندن، چکانیدن، قطرهقطره چکاندن ۲. جدا کردن (ماده فرار ازغیر فرار)، عرق گرفتن، عرقگیری کردن
ما زالدیکشنری عربی به فارسیارام , خاموش , ساکت , بي حرکت , راکد , هميشه , هنوز , بازهم , هنوزهم معذلک , ارام کردن , ساکت کردن , خاموش شدن , دستگاه تقطير , عرق گرفتن از , سکوت , خاموشي
ملاسلغتنامه دهخداملاس . [ م ِ ] (فرانسوی ، اِ) تفاله و ثفل چغندر که قند آن را برای کارخانه ٔ قندسازی گرفته باشند. شیره ٔ سرخی که در آخر از چغندر قند ماند و آن را تکریر و تصفیه نکنند چه خرج آن بیش از دخل بود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). شیره ای است غلیظ و غیر قابل متبلور شدن (قند شدن ) که از
عرقلغتنامه دهخداعرق . [ ع َ رِ ] (ع ص ) لبن عرق ؛ شیر مزه برگردانیده از خوی شتر که بر آن بار است . (منتهی الارب ). شیری که مزه ٔ وی از خوی شتری که بر آن بار کرده باشند برگردیده باشد. (ناظم الاطباء). شیری که طعمش به سبب عرق شتری که بر آن بار شده است ، فاسد شده باشد. (از اقرب الموارد). و آن چن
عرقلغتنامه دهخداعرق . [ ع ِ ] (اِخ ) کوهی است خرد در راه مکه . (منتهی الارب ). گویند کوهی است در راه مکه ، که «ذات عرق » از آن مأخوذ است . (از معجم البلدان ). و رجوع به عرق (ذات ...) شود.
عرقلغتنامه دهخداعرق . [ ع َ رَ ] (ع مص ) سست گردیدن . (از منتهی الارب ). کسل و تنبل شدن . (از اقرب الموارد). || سود کردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || بچه گرفتن از شتران . (منتهی الارب ) (دهار). || عرق الرجل ؛ پوست آن مرد ترشح کرد، و چنین شخصی را عَرقان گویند. (از اقرب الموارد).خوی گرف
عرقلغتنامه دهخداعرق . [ ع ِ ] (اِخ ) موضعی است . (منتهی الارب ). جایگاهی است در زبید و نام آن در شعر ابی عقامة آمده است . (از معجم البلدان ).
عرقلغتنامه دهخداعرق . [ ع ِ ] (اِخ ) مهل اهل عراق است و آن حد بین نجد و تهامه باشد. و گویند عرق کوهی است در راه مکه ، و ذات العرق از آن مأخوذ است . (از معجم البلدان ). میقات اهل عراق است و آن در حدود دو مرحله از مکه فاصله دارد. (از اقرب الموارد). جای احرام اهل عراق در حج ، و آن بادیه ای است
متعرقلغتنامه دهخدامتعرق . [ م ُ ت َ ع َرْ رِ ] (ع ص ) گوشت از استخوان بازکننده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). کسی که گوشت را از استخوان پاک میگیرد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تعرق شود.
ذات عرقلغتنامه دهخداذات عرق . [ ت ُ ع ِ ] (اِخ ) یاقوت گوید: ذات عرق مُهل یعنی میقات و احرام بستن گاه حاجیان عراق باشد و آن حدّ میان نجد و تهامة است . و بعضی گویند عرق کوهی است براه مکه و ذات عرق بدانجاست و اصمعی گوید قسمت مرتفع از بطن الرمّة تا خم های ذات عرق نجد باشد و عرق کوه مشرف بر ذات عرق
گنده عرقلغتنامه دهخداگنده عرق . [ گ َ دَ / دِ ع َ رَ ] (ص مرکب ) گنده خوی . آنکه عرقش عفن است . و رجوع به گنده خوی شود.
کاشی معرقلغتنامه دهخداکاشی معرق . [ ی ِ م ُ ع َرْرَ ] (اِ مرکب ) یا کاشی تراشیده . تلفیق تکه های کوچک تراشیده ٔ خشت کاشی براساس نقش . رجوع به معرق شود.