عویلغتنامه دهخداعوی . [ ع َوْ وی ی ] (ص نسبی ) منسوب است به عوة، که بطنی است . (از اللباب فی تهذیب الانساب ). و رجوع به عَوّة شود.
جزیرة راستگرد ورود و خروجright-in right-out islandواژههای مصوب فرهنگستانمحوطة مثلثیشکل برآمدهای که با مسدود کردن قسمتی از راه در انتهای مسیر ورودی به تقاطع، مانع انجام حرکات گردش به چپ و عبور مستقیم میشود
حوّاOphiuchus, Oph, Serpent Bearerواژههای مصوب فرهنگستانصورت فلکی بزرگ استوای آسمان در همسایگی شمالی صورت عقرب، که به شکل مردی ماربهدست تصور میشود
سمعک راه هواییair-conduction hearing aidواژههای مصوب فرهنگستانسمعکی که صدا را از راه گوش بیرونی و میانی به گوش درونی میرساند متـ . سمعک هواراهی
تغییرحجمسنجی هواییair displacement plethysmography, ADP 1واژههای مصوب فرهنگستانتعیین تغییرات حجم اندامها و اعضای بدن ازطریق تغییر حجم هوایی که در آنها جابهجا میشود
عويلدیکشنری عربی به فارسیشيون کردن , ناله کردن , ماتم گرفتن , ناله , صداهاي ناهنجار ايجاد کردن , ناله و شيون کردن , زوزه کشيدن , عوعو کردن , زوزه
عویجلغتنامه دهخداعویج . [ ع َ ] (اِخ ) ابن عدی بن کعب بن لؤی ، از قریش . جدی جاهلی بود، و برخی از صحابه از نسل وی بوده اند. (از الاعلام زرکلی از جمهرةالانساب ).
عوةلغتنامه دهخداعوة. [ع َوْ وَ ] (اِخ ) ابن حجیبةبن وهب بن حاضربن وهب بن حرث بن مجزم بن سامةبن لؤی . جدی است جاهلی و بطنی از سامةبن لؤی را تشکیل میدهد که به «عَوّی » مشهور است . (از اللباب فی تهذیب الانساب ). و رجوع به عَوّی شود.
قارات الحبللغتنامه دهخداقارات الحبل . [ تُل ْ ح ُ ب َ ] (اِخ ) جائی است در یمامه که میان آن تا حجر الیمامه یک شبانه روز است . شاعر گوید:ما ابالی اء لئیم سبنی ام عوی ذئب بقارات الحبل .(معجم البلدان ).
انعواءلغتنامه دهخداانعواء. [ اِ ع ِ ] (ع مص ) خمیدن و پیچیده شدن کمان و حلقه ٔبینی شتر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). انعطاف . (از اقرب الموارد). || و نیز مطاوعه عوی یعوی عَیَّاً کند در همه ٔ معانی آن . (از ناظم الاطباء). رجوع به عی ّ و عواء و عوة و عویّة شود.
شویلغتنامه دهخداشوی . [ ش َ وی ی ] (ع ص ) بریانی و یقال فی الاتباع : عَوی ّ شَوی ّ و کذا عَیی ّ شَیی ّ، مأخوذ من الشواء و هو الرذال . (منتهی الارب ). شَویّة. گوشت بریانی شده . (از اقرب الموارد). بریان : اگر ز هیبت تو آتشی برافروزندبر آسمان بر استارگان شوند شو
هبهبلغتنامه دهخداهبهب . [ هََ هََ ] (ع ص ) گرگ سبک تیزرفتار. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (معجم متن اللغة) (اقرب الموارد). اخطل گوید:علی انها تهدی المطی اذا عوی من اللیل ، ممشوق الذراعین هبهب . (از لسان العرب ).|| شتر سبک تیزرو. (معجم متن اللغة) (لسان ال
عویجلغتنامه دهخداعویج . [ ع َ ] (اِخ ) ابن عدی بن کعب بن لؤی ، از قریش . جدی جاهلی بود، و برخی از صحابه از نسل وی بوده اند. (از الاعلام زرکلی از جمهرةالانساب ).
عوی صیهلغتنامه دهخداعوی صیه . [ ع َ ص ِی ْ ی َ ] (اِخ ) دهی از دهستان قصبه ٔ نصار بخش قصبه ٔ معمره ٔ شهرستان آبادان با 250 تن سکنه . آب آن از شطالعرب و لوله کشی خسروآباد. محصول آن حنا و مختصری انگور و خرماست . ساکنان این ده از طایفه ٔ نصار هستند. (از فرهنگ جغراف
دعویلغتنامه دهخدادعوی .[ دَع ْ وا ] (ع مص ) مصدر دُعاء است در تمام معانی . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به دعاء (در معنی مصدری ) شود. خواندن . خواستن : فما کان دعواهم اًذ جأهم بأسنا اًلا أن قالوا اًنا کنا ظالمین . (قرآن 5/7</s
دعویلغتنامه دهخدادعوی . [ دَع ْ ] (ع ، اِمص ، اِ) ممال از دَعْوی ̍. ادعا. (ناظم الاطباء). دعوی را غالباً مقارن با معنی می آرند. (یادداشت مرحوم دهخدا). دعوی مقابل معنی ، یعنی حقیقت و باطن آنچه ادعا شده است می آید : یکی مرد آمد [ زردشت ] به دین آوری به ایران به د
دعویلغتنامه دهخدادعوی . [ دَع ْ وا ] (ع اِمص ) اسم است از «ادعاء»، والف آن تأنیث راست بنابراین غیرمنصرف می باشد. (از اقرب الموارد). خواهانی . (منتهی الارب ). آنچه خواسته شود. (یادداشت مرحوم دهخدا). خواسته شده . (آنندراج ).زعم . (ترجمان القرآن جرجانی ). مشتق از دعاء است به معنی طلب . (از تعری
دعویلغتنامه دهخدادعوی . [ دُع ْ وی ی ] (ع ص نسبی ) نسبت است به دَعوة. || (اِ) ما بالدار (یا بالمکان ) دعوی ؛ یعنی نیست در خانه کسی ، و استعمال آن فقط در نفی است . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
رعویلغتنامه دهخدارعوی . [ رَ وا ] (ع اِمص ) رِعوی ̍. پرداخت از جهل و بدی و بازایستادن از آن . (ازاقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). رجوع به رَعوَة و رَعْوْ شود. || حفاظت و نگاهداری . (ناظم الاطباء). || نگاهداشت . اسم است از رعی و رعایة، به معنی نگاه داشتن حق کسی را. (منتهی الارب ).