غافلغتنامه دهخداغاف . (اِخ ) موضعی در عمان که بسبب زیادی غاف در آن بدین اسم نامیده شده است . عبیداﷲبن الحر گفته است :جعلت قصورالازد مابین منبج الی الغاف من وادی العمان المصوب بلاد نفت عنها العدو سیوفناو صفرة عنها نازح الداراجنب یرید بصفرة ابا المهلب بن ابی صفرة... و قال م
غافلغتنامه دهخداغاف . (ع اِ) نوعی از درخت که میوه اش نیک شیرین باشد یا آن ینبوت است . (منتهی الارب ). شجر له ثمر حلو جداً و قیل هو الینبوت ،الواحدة غافة. (اقرب الموارد). قال ابوزیدالغاف شجرة من العضاه الواحدة غافة، و هی شجرة نحوالقرظ شاکة حجازیة تنبت فی القفاف ... و قال صاحب العین الغاف نبوت
غیافلغتنامه دهخداغیاف . [ غ َی ْ یا ] (ع ص ) مرد دراز و بزرگ ریش . (منتهی الارب ) (آنندراج ). آنکه ریش او بسیار بلند و بزرگ باشد. (از اقرب الموارد).
غاوفرهنگ فارسی عمید۱. (زیستشناسی) = گاو.۲. سوراخ و جایی در زمین یا کوه که گوسفندان یا جانوران دیگر در آن به سر ببرند؛ غار؛ غال؛ آغل.
غافل غافللغتنامه دهخداغافل غافل . [ ف ِ ل ِ ف ِ ] (ص مرکب ) بسیار نادان . بسیار بی خبر : خاقانی از این راه دورنگی به کران باش یا عاقل عاقل زی یا غافل غافل .خاقانی .
غافطلغتنامه دهخداغافط. [ ف ِ ] (اِخ ) نام جایگاهی است . (مراصد الاطلاع ). علم مرتجل مهمل الاستعمال فی دارالعرب . و هو اسم موضع، عن الادیبی . (معجم البلدان ).
غافلالغتنامه دهخداغافلا. [ ف ِ ] (اِخ ) یکی از شعرای ایران و از اهالی طالقان است . وی در عهد شاه عباس ثانی میزیسته ، از اوست :ز شوق نامه نویسم ، ز رشک پاره کنم دلی که نیست تسلی در او، چه چاره کنم ؟(قاموس الاعلام ترکی ).
غافلانهلغتنامه دهخداغافلانه . [ ف ِ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) همچون غافل . مانند غافلان : چه گمان برده ای که وقت شراب غافلانه مرا رباید خواب .نظامی .
غافلدیکشنری عربی به فارسیسهو , غير عمدي , فراموشکار , بي توجه , بي اطلا ع , بي خبر , ناگهان , غفلتا , سراسيمه , ناخوداگاه , ناخود اگاهانه
کبیرلغتنامه دهخداکبیر. [ ک َ ] (اِ) کهور. غاف . (یادداشت مؤلف ). رجوع به غاف وکهور شود. || (در برازجان ) نام نوعی درخت است . (یادداشت مؤلف ).
اغافتلغتنامه دهخدااغافت . [ اِ ف َ ] (ع مص ) خمانیدن شاخ غاف و جز آن را. (آنندراج ). اغافة. رجوع به این کلمه شود. || نرم و رام کردن کسی را. (آنندراج ).
شغفلغتنامه دهخداشغف . [ ش َ غ َ ] (ع اِ) پوست درخت غاف . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || دورترین مرحله ٔ محبت و دوستی . (از اقرب الموارد). و رجوع به شغاف شود.
کهورفرهنگ فارسی معین(کَ) (اِ.) درختچه ای است از تیرة پروانه واران که دارای برخی گونه های درختی نیز می باشد. گل آذینش سنبله ای است و ساقه هایش خار دارند. در جنوب ایران (نرماشیر و بندرعباس ) و هندوستان می روید؛ غاف .
حنبللغتنامه دهخداحنبل . [ حُم ْ ب ُ ] (ع اِ) شکوفه ٔ مغیلان . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || لوبیاء. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). قسمی از لوبیاء. (ناظم الاطباء). || بار درخت غاف . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
غافطلغتنامه دهخداغافط. [ ف ِ ] (اِخ ) نام جایگاهی است . (مراصد الاطلاع ). علم مرتجل مهمل الاستعمال فی دارالعرب . و هو اسم موضع، عن الادیبی . (معجم البلدان ).
غافلالغتنامه دهخداغافلا. [ ف ِ ] (اِخ ) یکی از شعرای ایران و از اهالی طالقان است . وی در عهد شاه عباس ثانی میزیسته ، از اوست :ز شوق نامه نویسم ، ز رشک پاره کنم دلی که نیست تسلی در او، چه چاره کنم ؟(قاموس الاعلام ترکی ).
غافلانهلغتنامه دهخداغافلانه . [ ف ِ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) همچون غافل . مانند غافلان : چه گمان برده ای که وقت شراب غافلانه مرا رباید خواب .نظامی .
غافلدیکشنری عربی به فارسیسهو , غير عمدي , فراموشکار , بي توجه , بي اطلا ع , بي خبر , ناگهان , غفلتا , سراسيمه , ناخوداگاه , ناخود اگاهانه
شغافلغتنامه دهخداشغاف . [ ش َ ] (ع اِ) غلاف دل یا پرده ٔ آن یا دانه ٔ دل یا خال سیاه آن یا درآمدنگاه بلغم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (دهار) (از ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). حجاب قلب . غشاء. غلاف قلب . حبه ٔ قلب . سویدای دل . (یادداشت مؤلف ). پوشش دل . (مهذب الاسماء) <span cla
شغافلغتنامه دهخداشغاف . [ ش ُ ] (ع اِ) درد تلاق . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || درد غلاف دل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شکم درد. (از اقرب الموارد). || بیماری زیر تهیگاه از جانب راست . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). و رجوع به شَغاف شود.
ارغافلغتنامه دهخداارغاف . [ اِ ] (ع مص ) تیز نظر کردن . تیز کردن نظر را. (منتهی الأرب ). نگریستن با جد و جهد. (آنندراج ). || شتاب رفتن . (منتهی الأرب ). بشتاب رفتن . (آنندراج ).
ارغافلغتنامه دهخداارغاف . [ اَ ] (اِ) جوی آب . رودخانه . ارغا. ارغاو. ارغاب . رجوع به ارغا و ارغاب شود.