غسنلغتنامه دهخداغسن . [ غ ُ س َ ] (ع اِ) ج ِ غُسنَة و غُسناة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (قطر المحیط).عدی بن زید گوید : و احور العین مربوب له غسن مقلد من خیار الدر تقصاراً.(منتهی الارب ).رجوع به غسنة شود.
غسنلغتنامه دهخداغسن . [ غ َ ] (ع ص ) سست و نرم و فروهشته . (منتهی الارب ) (آنندراج ). ضعیف . (قطر المحیط).
غصینلغتنامه دهخداغصین . [ غ ُ ص َ ] (اِخ ) نام مردی .(منتهی الارب ). صاحب تاج العروس آرد: ابن درید گوید: گمان میکنم بنی غصین بطنی باشد و من برآنم که این بنی غصین امروز در غزه هستند و گروهی نیز در رمله میباشند، و شیخ عبدالقادربن غصین غزی از جمله ٔ آنان است .
فهمیدندیکشنری فارسی به عربیاتل , اخبر , ادخل , اصبح , افهم , انو , شاهد , صيد , غصين , فحم , مقص , مهارة
دیدندیکشنری فارسی به عربیادرک , انظر , بصر , تحمل (فعل ماض) , روية , شاهد , عين , غصين , لاحظ , ميز , نظرة , وجهة النظر
حشرانلغتنامه دهخداحشران . [ ] (اِخ ) جائی است به یمن : و فی بلد بنی غصین معدن فضة عند الحشران بالخرابة الغادیة عند حشران عند الجربتین الکبیرتین . (از کتاب الاکلیل همدان بنقل چاپ کننده ٔ کتاب الجماهر در ص 268).