غندهلغتنامه دهخداغنده . [ غ ُ دَ / دِ ] (ص ) گِرد. || فراهم آمده . (فرهنگ جهانگیری ). جمعکرده و فراهم آمده مطلقاً. || (اِ) بمعنی غندش که پنبه ٔ گرد و گلوله کرده شده است . (برهان قاطع). پنبه ٔ گردکرده برای ریسیدن . (فرهنگ رشیدی ). گلوله ٔ پنبه برزده . (فرهنگ ج
غندهفرهنگ فارسی عمید۱. هرچیز پیچیده و گلولهشده.۲. پنبۀ زده شده که آن را برای رشتن گلوله کرده باشند؛ پنبۀ گلولهشده.۳. (زیستشناسی) عنکبوت.
غندهفرهنگ فارسی معین( ~ .) 1 - (ص .) هرچیز پیچیده و گلوله شده . 2 - (اِ.) پنبة گلوله کرده . 3 - عنکبوت .
غیژندهلغتنامه دهخداغیژنده . [ ژَ دَ / دِ ] (نف ) خزنده . بر شکم یا روی چهار دست و پا راه رونده . غیژان . رجوع به غیژیدن شود.
چغندهلغتنامه دهخداچغنده . [ چ َ غ َ دَ / دِ ] (نف ) آن کس که میچغد. آنکه میچخد. و رجوع به چغیدن شود.
غژندهلغتنامه دهخداغژنده . [ غ َ ژَ دَ / دِ ] (نف ) نعت فاعلی ازغژیدن . برهم نشیننده و خزنده . رجوع به غژیدن شود.
غنده رودلغتنامه دهخداغنده رود. [ غ ُ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) بمعنی غندرود. (از برهان قاطع). بمعنی نفیر که کوچکتر از کرنای است ، و در زمان قدیم هر وقت که آن را میزدند مردم جمع شده به دربار سلطان آمدندی یا سوار شدندی ، و معنی ترکیبی آن رودی که سبب گرد شدن است . (از آن
غنده رودلغتنامه دهخداغنده رود. [ غ ُ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) بمعنی غندرود. (از برهان قاطع). بمعنی نفیر که کوچکتر از کرنای است ، و در زمان قدیم هر وقت که آن را میزدند مردم جمع شده به دربار سلطان آمدندی یا سوار شدندی ، و معنی ترکیبی آن رودی که سبب گرد شدن است . (از آن
دل آغندهلغتنامه دهخدادل آغنده . [ دِغ َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) مصمم . جازم . || غمین . حزین . رجوع به ترکیب دل آغنده ذیل آغنده شود.
چرغندهلغتنامه دهخداچرغنده . [ چ َ غ َ دَ / دِ ] (اِ) بمعنی چرغند است ، که چراغ باشد. (برهان ). چراغ . (انجمن آرا) (آنندراج ). || چرغند. که چرغدان و چراغپایه باشد. (برهان ). چراغپایه . (جهانگیری ). || روده ٔ گوسفند بگوشت و مصالح آکنده را نیز گویند. (برهان ) (جها
شماغندهلغتنامه دهخداشماغنده . [ ش َ غ َ دَ / دِ ] (ص ، اِ) هر چیز بدبو و متعفن . (از فرهنگ جهانگیری ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از برهان ) : خطش چو پشت و روش شماغنده و سیاه کاغذ تباه و ژنده چو کون دریدگان .
شمغندهلغتنامه دهخداشمغنده . [ ش َ غ َ دَ / دِ ] (نف ) گندیده . بدبوی . متعفن . (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). بمعنی شماغنده است . (فرهنگ جهانگیری ). شخصی که از او بوی بد آید. (برهان ). رجوع به شمغند و شماغنده شود. || مدهوش گشته از ترس و بیم . (ناظم الاطباء) (از