استخوانآماس سختاکیsclerosing osteitis, Garre disease, condensing osteitis واژههای مصوب فرهنگستاننوعی استخوانآماس مزمن غیرعفونی که در آن قسمتهایی از استخوان ضخیم و متورم میشود
گیرماند 2girtواژههای مصوب فرهنگستانوضعیت شناوری که آن را با طناب طوری بستهاند که جریان آب یا وزش باد سبب چرخش آن نشود
غر و غرلغتنامه دهخداغر و غر. [ غ ُرْ رُ غ ُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) به معنی غرغر. (فرهنگ شعوری ). رجوع به غرغر شود.
انتباهدیکشنری عربی به فارسیتوجه , رسيدگي , پروا , اعتنا , ملا حظه , رعايت , مراعات , اعتناکردن (به) , محل گذاشتن به , ملا حظه کردن
اعتباردیکشنری عربی به فارسیملا حظه , رسيدگي , توجه , مراعات , رعايت , درود , سلا م , بابت , باره , نگاه , نظر , ملا حظه کردن , اعتنا کردن به , راجع بودن به , وابسته بودن به , نگريستن , نگاه کردن , احترام
اعتبردیکشنری عربی به فارسیرسيدگي کردن (به) , ملا حظه کردن , تفکر کردن , پنداشتن , فرض کردن , خيال کردن , برچسب دار
لاحظدیکشنری عربی به فارسیرعايت کردن , مراعات کردن , مشاهده کردن , ملا حظه کردن , ديدن , گفتن , برپاداشتن(جشن و غيره)
غیرلغتنامه دهخداغیر. [ غ ُ ی ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ غَیور. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) رجوع به غَیور شود.
غیرلغتنامه دهخداغیر. [ ی َ ] (ع اِ) گشتن حال .تغیر حال . (متن اللغة). تغیر. دگرگونی : تا نصیحتگر او بود براو بود پدیدچون نصیحت نشنید آمد در کار غیر. فرخی .تا جهانست جهاندار تو بادی و مباددر جهانداری و در دولت تو هیچ غیر. <
غیرلغتنامه دهخداغیر. [ ی َ ] (ع اِ) ج ِ غیرَة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). یکی از معانی آن دیه است ، چنانکه گویند: ان لم تقبلوا الغیر جدعنا انوفکم ؛ یعنی اگر دیه ها را نپذیرید بینی های شما را قطع میکنیم . و گفته اند غِیَر مفرد است و جمع آن اَغیار است . (از اقرب الموارد).- <span class=
غیرلغتنامه دهخداغیر. (اِ) جوششی باشد که در اعضا پهن شود و بشره را سرخ گرداند و آن را به عربی شَری ̍ خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج ).
غیرفرهنگ فارسی عمید۱. [جمع: اغیار] دیگر.۲. کس دیگر؛ بیگانه.۳. ادات سلب؛ نا (در ترکیب با کلمۀ دیگر): غیرارادی، غیرجایز، غیرخالص، غیررسمی، غیرطبیعی، غیرعادی، غیرعمد، غیرلازم، غیرمٲ کول، غیرمتعظ، غیرمسئول، غیرملفوظ، غیرممکن.⟨ غیرِ: (حرف اضافه) جز؛ بهجز.
دج صغیرلغتنامه دهخدادج صغیر. [دَ ج ِ ص َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) نوعی دج . رجوع به دج در معنی پرنده شود.
حرف تصغیرلغتنامه دهخداحرف تصغیر. [ ح َ ف ِ ت َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کاف و واو است ، چنانکه در مردک و پسرک . (المعجم ص 172). و در ص 182 آرد: حرف تصغیر و آن واوی است که بجای کاف استعمال کنند، چنانکه شاعر گفته است :چشم خوش
حسن صغیرلغتنامه دهخداحسن صغیر. [ ح َ س َ ن ِ ص َ ] (اِخ ) فرزند صاحب جواهر است ، که به عنوان حسن صاحب جواهر یاد شده . (ذریعه ج 4 ص 368).
داعی صغیرلغتنامه دهخداداعی صغیر. [ ی ِ ص َ ] (اِخ ) ابومحمد حسن بن قاسم بن الحسن بن علی بن عبدالرحمن المعروف بشجری بن القاسم بن الحسن بن امیر زیدبن الحسن السبطبن امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیهم السلام و لقب او الداعی الی الحق بود و بکتاب انساب الداعی الصغیرنبشته . در دوازدهم رمضان سنه ٔ اربعوث