فارکلغتنامه دهخدافارک . [ رِ ] (ع ص ) نعت فاعلی ازفِرْک و فَرْک و فروک و فرکان . کینه توز. || امراءة فارک ؛ زنی که به شوی خویش کینه ورزد. ج ، فوارک . (از اقرب الموارد). و رجوع به مصادر آن شود.
فارغلغتنامه دهخدافارغ . [ رِ ] (اِخ )قریه ای است در اعلی الشراط. رجوع به فارع شود. || از کوشکهای مدینه است . رجوع به فارع شود.
فارغلغتنامه دهخدافارغ . [ رِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از فُروغ و فَراغ . پردازنده از کاری . (منتهی الارب ). دست ازکارکشیده . پرداخته . || خلاص شده و آزادگشته و نجات یافته . || به مجاز، بریده و صرف نظرکرده : هم به جان شاه کز درگاه شاهان فارغم حرص را دادن تبری برنتابد
فارقلغتنامه دهخدافارق . [ رِ ] (ع ص )نعت فاعلی از فَرق و فرقان . آنکه میان حق و باطل فرق گذارد. (از اقرب الموارد). جداکننده . ممیز. تأنیث آن فارقة. ج ، فارقات ، فوارق . || ماده شتری که از درد زایمان به خود پیچد. ج ، فوارق ، فُرَّق ، فُرُق . (از اقرب الموارد). || ماده خری که ازدرد زایمان به خ
فارغدیکشنری عربی به فارسیفاصله ياجاي سفيدوخالي , جاي ننوشته , سفيدي , ورقه سفيد , ورقه پوچ , تهي , خالي , بي مغز , پوچ , چرند , فضاي نامحدود , احمق
فارکوارلغتنامه دهخدافارکوار. (اِخ ) جرج فارکوار (فارکوهار).نمایشنامه نویس معروف انگلیسی ، فرزند یک واعظ ایرلندی بنام ویلیام فارکوار بود. زندگی او در سال 1677 م .آغاز شد و در 1707 پایان یافت . او تحصیلاتش را در دوبلین به انجام رس
اسقیحلغتنامه دهخدااسقیح . [ ] (اِخ ) مؤلف مجمل التواریخ و القصص (در ذکر پادشاهان هندوان و نسب آنان ) گوید : پس فارک بر سان عم پادشاهی کرد سی سال ، ازبعد او پسرش اسقیح بنشست مردی باسیاست و عدل بیست سال . چون وی سپری گشت پسرش شهدانیق ، پادشاه شد. (مجمل التواریخ ص <span c
عطفةلغتنامه دهخداعطفة. [ ع َ طَ ف َ ] (ع اِ) گیاهی است بی شاخ و برگ که بر درخت می پیچد و گاوان می خورند آنرا،و برخی از ریشه های آن را چون بر زن «فارک » و دشمن دارنده ٔ شوی بپاشند، زوج خود را دوست خواهد داشت . (از منتهی الارب ). یک دانه ٔ عَطَف گویند، همان لبلاب است . (از اقرب الموارد). و رجوع
فارکوارلغتنامه دهخدافارکوار. (اِخ ) جرج فارکوار (فارکوهار).نمایشنامه نویس معروف انگلیسی ، فرزند یک واعظ ایرلندی بنام ویلیام فارکوار بود. زندگی او در سال 1677 م .آغاز شد و در 1707 پایان یافت . او تحصیلاتش را در دوبلین به انجام رس