فرزینلغتنامه دهخدافرزین . [ ف َ ] (اِ) وزیر شاه در شطرنج . (آنندراج ). فرزان . فرزی . مهره ٔ وزیر در صفحه ٔ شطرنج درامتداد قطرهای مربع و یا به موازات قطرها و نیز به موازات اضلاع مربع و خلاصه در تمام جهات حرکت میکند و از این نظر ترکیباتی چون فرزین رفتار و فرزین نهاد، به معنی کج رفتار و کج نهاد
فرزینلغتنامه دهخدافرزین . [ ف َ ] (اِخ ) یکی از نواحی کرمان است . (معجم البلدان ). موضعی است از نواحی کرمان و از قرای خَنّاب . (تاج العروس ). رجوع به فریزن شود.
فرزینلغتنامه دهخدافرزین . [ ف ِرْ رَ ] (اِخ ) قلعه ای حصین که میان اصفهان و همدان بوده است و شمس قیس رازی در نزدیکی این قلعه مورد حمله و غارت قرار گرفته و بنا به نوشته ٔ خود او مسودات عربی کتابهایش را غارتگران برده اند. (از سبک شناسی بهار ج 3 ص <span class="hl
فرزینفرهنگ فارسی عمیددر شطرنج، مهرۀ وزیر: ◻︎ شاه مخوانش که کجرویست چو فرزین / هرکه در این عرصه نیست مات محمد (جامی: ۶۹۹).
فریزنلغتنامه دهخدافریزن . [ ف َ زَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان درختنگان بخش مرکزی شهرستان کرمان که دارای صد تن سکنه است . آب آن از قنات و محصول عمده اش غلات و میوه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
فریزنلغتنامه دهخدافریزن . [ ف َ زَ ] (اِخ ) قریه ای است دم دروازه ٔ هرات که فریزه خوانند. (از معجم البلدان ). رجوع به فریزان شود.
فرزینیلغتنامه دهخدافرزینی . [ ف َ ] (حامص ) فرزین بودن : بیدق چو گذاشت هفت خانه فرزینی یافت جاودانه . خاقانی .رجوع به فرزین شود.
فرزیلغتنامه دهخدافرزی . [ ف َ ] (اِ) به معنی فرزین است که بیاید. (آنندراج ). رجوع به فرزان و فرزین شود.
تفرزنلغتنامه دهخداتفرزن . [ ت َ ف َ زُ ] (ع مص ) فرزین شدن پیاده در بازی شطرنج : تفرزن البیدق ؛ صار فرزاناً من الفرزان و هی الملکة فی لعبة الشطرنج معرب فرزین بالفارسیة. (از اقرب الموارد). رجوع به فرزین شود.
نگونسریلغتنامه دهخدانگونسری . [ ن ِ س َ ] (حامص مرکب ) نگونساری . نگونسر بودن . در تمام معانی رجوع به نگونساری شود : بیچاره پیاده را که فرزین گرددفرزین شدنش نگونسری ارزد نی .خاقانی .
فرزینیلغتنامه دهخدافرزینی . [ ف َ ] (حامص ) فرزین بودن : بیدق چو گذاشت هفت خانه فرزینی یافت جاودانه . خاقانی .رجوع به فرزین شود.